تاریخ
بخش اول: دوران باستان مقدمه موقعيت خاص جغرافيايي فلات ايران كه آسياي مركزي و شرقي دور را به شرق نزديك و اروپا متصل ميسازد، اين منطقه را از ديرباز به يكي از مهمترين مراكز امواج مهاجرتها و سكونتها و جنگلها و تحولات گوناگوني كه از دوران پيش از تاريخ آغاز شده، تبديل كرده است. سابقه حضور انسان در فلات ايران به درستي روشن نيست؛ با اين حال، بعضي محققان احتمال مهاجرت جمعيتهاي انساني را از افريقا، آسياي مركزي، قفقاز و شبه قاره هند به سوي فلات ايران مطرح كردهاند. ظاهراً كهنترين محل مربوط به دوره ديرينه سنگي قديم كه تاكنون در ايران يافت شده، در خراسان و در بستر رودخانه كشف رود قرار دارد كه قدمت ابزارهاي سنگي به دست آمده در آنجا را حدود 800 هزار سال تخمين زدهاند. برخي ابزارهاي سنگي متعلق به دوره ديرينه سنگي ميانه نيز در مركز ايران، در شمال شرقي شيراز كشف شده است. پس از طي اين دورهها، در زماني كه اروپا هنوز در دورهي ديرينه سنگي به سر ميبرد، ايران مانند ديگر مناطق خاورميانه، وارد عصر مس شد. شواهد و آثاري مربوط به زندگي انسان و نخستين تمدنها، در نقاط مختلف ايران به دست آمده است. از جمله كاوشهايي كه در غار كمربند (نزديك بهشهر) وغار هوتو (نزديك تريجان در غرب بهشهر) انجام شده، قدمت اين تمدنها را به حدود سال 9000 ق م ميرساند. آثاري هم كه در تپه آسياب (در شرق كرمانشاه)، گنج دره (در جنوب غربي كنگاور)،تپه گوران (در دره رودخانه هليلان در استان كرمانشاه)، تپه علي كش (در جنوب شرقي دره دهلران)،تپه سرآب (در شمال شرقي كرمانشاه)، تپه زاغه (در ناحيه بوئين زهرا)، تل باكون (در جنوب غربي تخت جمشيد)، يانيق تپه (در جنوب غربي تبريز)، تپه چغاميش (در جنوب شرقي دزفول)، تپه گودين (در غرب كنگاور)، تپه گيان (نزديك نهاوند)، تپه چشمه علي (نزديك شهر ري)، تل ابليس (در بردسير كرمان) و تپه يحيي (در جنوب بافت كرمان) به دست آمده، نشان از حضور انسان ميان 9 تا 4 هزار سال ق م، در اين مناطق دارد. آثار كشف شده در بمپور (در دره هليل رود)، شهر سوخته (در جنوب زابل)، تپه شوش و هفت تپه (در جنوب شرقي شوش)، تپهي حسنلو (نزديك نقده)، تپه مارليك يا چراغعلي تپه (در رودبار گيلان)،تورنگ تپه (در شمال شرقي گرگان)، تپه زيويه (در شرق سقز)، تپه حصار (نزديك دامغان)، تپه موسيان (در منطقهي دهلران)،تپه و قبرستان شهداد يا خبيص (در شرق كرمان) و گنج تپه (در كلاردشت مازندران) نيز نمونههايي از تمدنهاي موجود در فلات ايران را تا اوايل هزاره اول قم به تصوير ميكشد. يكي از نخستين تمدنهاي شناخته شدهي پيش از تاريخ در ايران، تمدن سيلك است. آثار اين تمدن در تپههاي سيلك (در جنوب غربي كاشان) حاكي از آن است كه اين مكان يكي از كهنترين زيستگاههاي انسان اوليه در دشتهاي ايران بوده است. قدمت كهنترين طبقه تپههاي سيلك، به حدود اواخر هزاره 6 و اوايل هزاره 5 قم ميرسد. سفالهاي به دست آمده در اين طبقه نيز، جزو اولين نمونههاي سفال در ايران است. در اين منطقه، ظروف سفالين نقشدار فراواني به دست آمده قدمت برخي از آنها احتمالاً به حدود سال 4000 قم ميرسد و از اين رو فلات ايران را مهد پيدايش ظروف سفالين نقشدار دانستهاند. نواحي غربي و جنوبي فلات ايران، با توجه به ارتباطش با بينالنهرين، پيش از ديگر نواحي، وارد دورهي تاريخي شد؛ چنانكه در آغاز هزاره 3 قم در دشت خوزستان خطي تصويري اختراع شد كه آن را «ايلامي آغازين» ميخوانند. نمونههايي از اين خط در سيلك، گودين تپه كنگاور، تل مليان فارس و حتي در شهر سوخته زابل به دست آمده است. كه نشان دهنده ارتباط فرهنگي غرب فلات ايران با ديگر مناطق فلات در آن ايام است. عمدهترين اقوام بومي ساكن غرب فلات ايران، از جنوب به شمال عبارت بودند از: ايلاميان، كاسيها، لولوبيها، گوتيها. اين اقوام با هم خويشاوندي داشتند و از نظر نژاد و زبان به يكديگر نزديك بودند. سرزمين اصلي ايلاميان، جلگه شوش ودره رودهاي كارون، كرخه و دز در خوزستان بود كه مناطق كوهستاني و دشتهاي مرتفع شمال و شمال شرقي جلگه شوش را نيز شامل ميشد. اما امپراتوري ايلاميان، قلمرو وسيعتري را در بر ميگرفت و از جنوب تا ليان (بوشهر كنوني) و از شرق تا انشان يا انزان (=تل مليان، نزديك مرودشت فارس) را شامل ميشد. در دورههاي باستاني، اقتصاد بينالنهرين همواره به منابع طبيعي فلات ايران و كوههاي زاگرس وابسته بود. و اين معني از علل عمده لشكركشيهاي سومريها و آكديها به خوزستان و كوهپايههاي زاگرس، به شمار ميرفت. اين تاخت و تازها سرانجام سبب شد كه در اواسط هزاره 3 قم، شاهك نشينهاي كوچك، اما مستقل كوهستانهاي زاگرس و خوزستان، با ايجاد تشكيلات سياسي و نظامي واحدي، حكومت متحد ايلام را تاسيس كنند. تا حدود سال 646 قم يا چند سال پس از آن كه حكومت ايلام به دست آشور بانيپال سقوط كرد؛ اين پادشاهي شامل سلسلههاي متعدد بود. پوزور (كوتيك) – اين – شوشينك، شيلهك، اونتش – گل، شوتروك – نهونته، كوتير – نهونته و شيلهك – اين شوشينك از نامدارترين فرمانروايان سلسلههاي ايلامي به شمار ميروند. غير از شوش و انشان، شهرهاي اون (احتمالاً شوشتر امروزي)، سيمش (خرم آباد كنوني)، مدكتو (احتمالاً در شمال شوش) و هيدلو (در كوههاي شرق بر سر راه جادهي فارس) نيز از شهرهاي بزرگ دولت ايلام بودهاند. اقوام كاسي، لولوبي و گوتي در زاگرس مركزي زندگي ميكردند. از اين ميان، كاسيها در پايان هزارهي 3 قم، در سرزمين لرستان كنوني به سر ميبردند. اما خاستگاه اصلي آنها به درستي مشخص نيست. از سده 17 يا 16 قم تا حدود سال 1155 قم، بابل نيز در قلمرو اينان بود كه اين مدت، طولانيترين فتح خارجي در بينالنهرين است. مفرغ لرستان كه بهترين نمونه هنر غرب ايران در پايان هزاره 2 قم و اوايل هزاره اول قم به شمار ميرود. از سوي بعضي از محققان به اقوام كاسي منسوب شده است. لولوبيها ظاهراً بخش وسيعي از مناطق كوهستاني زاگرس، از نواحي علياي رودخانه دياله تا درياچه اروميه را در تصرف خود داشتند و مركزشان شهرزور بود. مهمترين يادگاري كه از آنها بر جاي مانده، نقش برجستهي انوبنيني پادشاه لولوبي، نزديك سرپل زهاب است كه كتيبهي كوتاهي هم به زبان اكدي دارد. گوتيها كه احتمالاً در شمال شهر زور زندگي ميكردند، در اواخر هزاره 3 قم، بابل را متصرف شدند و ظاهراً چندي بعد، بر ايلام نيز تسلط يافتند اما تاريخ «ايران» به معني «سرزمين آرياييها»، با مهاجرت گروهي از اقوام آريايي (هند و ايراني) به داخل فلات ايران آغاز ميشود. آرياييان خود از اقوام هند و اروپايي بودند كه پس از جدايي از هم نژادان خويش در هزاره 2 قم در آسياي مركزي ميزيستند. در متنهاي زردتشتي، از سرزمين كهن ايرانيان با نام «ايران ويج» ياد شده است. در ونديداد، ايران ويج نخستين سرزميني است كه به دست اهوره مزدا آفريده شد. بر اساس بعضي پژوهشها، مهاجران آريايي در زماني كه فلات ايران در عصر آهن به سر ميبرد، در حدود سالهاي 1000-800 قم وارد نواحي غربي اين فلات شدند. دربارهي مسير مهاجرت آرياييان به فلات ايران، برخي معتقدند كه اين مهاجران از آسياي مركزي به سوي غرب پيش رفتند تا به كوههاي زاگرس رسيدند؛ اما دستهاي ديگر عقيده دارند كه مهاجرت آرياييان در دو مسير جداگانه از دو سوي درياي خزر انجام گرفته است و طوايف مادي و پارسي از راه قفقاز به فلات ايران داخل شدهاند روايات مربوط به فرمانروايان كياني هم با اينكه داراي عناصر اساطيري است، تصويري از وقايع تاريخي بعد از استقرار آرياييان در ايران شرقي تا زمان ظهور زردشت به دست ميدهد. به نظر ميرسد كه ميتوان سلسله كيانيان شرق ايران را به عنوان برپاكنندگان اولين تشكيلات بزرگ و منظم سياسي آريايي در فلات ايران به شمار آورد. به هر حال، با ورود اين تازه واردان آريايي، مرحله نويني در تاريخ فلات ايران آغاز شد. از اوايل سده 9 قم، فشار آرياييان در كوهستانهاي زاگرس بر بوميان افزوده شد و اينان در حال پيشروي به سوي غرب، به تدريج شهرها و آباديهاي اين مناطق را از دست ساكنان آن خارج كردند و در برابر آشوريان قد برافراشتند. بدين سبب، نام اقوام ماد و پارس، نخستين بار در متنهاي آشوري آمده، و سرزمينهاي آنان «مدي»6 (نزديك همدان) و «پرسوئه7» (در غرب و جنوب غربي درياچهي اروميه) خوانده شده است. سالنامههاي شلمنصر سوم پادشاه آشور، در 844 قم از پارسيان و در 836 قم از مادها نام ميبرد. همزمان با اواخر سده 9 قم و اوايل سده 8 قم، دولت آشور مدتي به ضعف گراييد و اين موضوع سبب استحكام حكومت اورارتور (آرارات) شد. توسعه قدرت اورارتو، مايهي نگراني آشور بود و پادشاهان آشور ناچار بودند براي مقابله با تعرضهاي احتمالي اورارتو، در مجاورت مرزهاي آن كشور، نيروهاي قابل ملاحظهاي نگاه دارند. يكي از پادشاهان اورارتو در ابتداي سده 8 قم، توانست آشور را تهديد كند، سواحل غربي درياچهي اورميه را بگيرد و نيز بخشي از سرزمينهاي مربوط به طوايف ماناي در سواحل شرقي اين درياچه را به قلمرو خود بيفزايد. اما نظارت بر احوال اقوام جنگجو و استقلال طلب آريايي ماد و پارس كه در اين نواحي استقرار يافته بودند، دشوار بود و اين امر به توسعه حس استقلال جويي اين اقوام كمك كرد. با آغاز فرمانروايي تيگلت پيلسر سوم (744-727 قم)، لشكركشيهاي آشوريان به شرق براي مقابله با توسعه نفوذ اورارتو، دوباره از سر گرفته شد و سرزمينهاي وسيعي در زاگرس به تصرف اينان درآمد. اين عمليات نظامي آشوريان را در برابر مادها قرار دارد و در 737 قم وارد قلمرو مادها شدند. كتيبههاي آشوري از گرفتن خراج از مادها و نفوذ در سرزمين آنها تا كوه بيكني سخن ميگويند. تعيين موقعيت كوه بيكني – كه قبلاً آن را با دماوند يكي ميشمردند. و اكنون آن را منطبق با قله الوند ميدانند، ميتواند ميزان پيشروي آشوريان را در قلمرو مادها نشان دهد. طوايف ماد و پارس، به روزگار مهاجرت يا در ايام استقرار در فلات ايران، پيوندهاي نزديكي با يكديگر داشتند و استقلال داخلي آنها، مانع توسعه و دوام اين پيوندها نبود. با اينكه پژوهشهاي جديد زبانشناختي نشان ميدهد كه واژهي «ماد»، ريشه مشخص هند و اروپايي ندارد، بر طبق روايت هرودت، در روزگار كهن، همه مادها را آريايي ميناميدند. هرودت، مادها را شامل 6 طايفه بزرگ ميداند كه مغها يكي از اين طوايف بودهاند. همين مورخ يوناني، پارسيها را متشكل از 10 طايفه بر ميشمرد و از پاسارگاديها كه هخامنشيان از ايشان بودند، به عنوان طايفه پارسي برتر ياد ميكند. در واقع پارسيها نيز همزمان با قدرت يافتن طوايف ماد و از حدود سال 815 قم از سرزمينهاي اوليه خود در فلات ايران، به سوي جنوب رهسپار شدند و در شمال شرقي شوش به فاصله اندكي از سرزمين انشان، در ناحيهاي كه آن را پرسومش 3 ميخواندند، استقرار يافتند. در حدود سال 700 قم، هخامنش سركردهي طوايف پارسي، ظاهراً در جنگي كه به شكست سنا خريب پادشاه آشور انجاميد (692 قم)،متحد ايلام و بابل بود. بدين ترتيب، پارسيها نيز مقارن با مادها وارد جريان حوادث روزگار شدند، اما اوضاع و احوال به سر كردگان ماد بيشتر كمك كرد و با اتحاد طوايف ماد، ايشان پيش از پارسيها حكومتي مقتدر سامان دادند. * منبع: زرين كوب، روزبه. ”مدخل ايران“. دايره المعارف بزرگ اسلامي. زيرنظر كاظم موسوي بجنوردي. تهران: مركز دايره المعارف بزرگ اسلامي، 1367-، جلد 10، ص 524
مادها روايات مربوط به تاريخ ماد، نزد دو مورخ يونان باستان، هرودت و كتسياس به كلي متفاوت است. شمار پادشاهان ماد و مدت فرمانروايي آنان از نظر كتسياس، بسيار بيشتر از آن است كه هرودت نقل كرده، و امروز بيپايگي آنها مسلم است. در 715 يا 716 قم روسا پادشاه اورارتو با كمك ديا اوكو در بعضي نقاط قلمرو آشور، شورشي به راه انداخت. اما سارگن دوم، پادشاه آشور، آشوبگران را سركوب كرد و ديااوكو را با خانوادهاش گرفته، به حماه در سوريه تبعيد كرد. با اينكه تاريخ روزگار اين ديااوكو با آنچه هرودت درباره ديوكس، بنيانگذار حكومت ماد، آورده، حدود 10 تا 15 سال اختلاف دارد، احتمالاً ديوكس هرودت، همان ديااوكوي منابع آشوري است. در عين حال، آنچه هرودت درباره سلطنت مستقل ديوكس و ايجاد پايتختي در اكباتانا (همدان) با قلعههاي تو در توي هفتگانه در زمان وي آورده، محل ترديد است، زيرا بي شك فرمانروايان آشور، بناي چنين ارگ رفيعي را تحمل نميكردهاند. بر اساس روايت هرودت، مادها ديوكس را به سبب درستكاري او، به امر قضا و اجراي عدالت در ميان خود برگزيدند. وي چندي از اين كار كناره گرفت تا سرانجام مردم او را به پادشاهي برداشتند. به هر حال، فرمانروايي دياوكوي مادي، تنها يك حكومت محلي بود و سلطنت مستقل ماد، سالها بعد شكل گرفت. فرورتيش (در يوناني: فرا ارتس) در 675 يا 674 قم جانشين ديااوكو شد وظاهراً پس از آنكه پارسيها را مطيع خود ساخت (ح 670 قم)، كوشيد تا ميان مادها با اتحاديه ماناي و قبايل كيمري كه در اواخر سده 8 قم از قفقاز به داخل فلات ايران آمده بودند، بر ضد آشور ائتلاف كند، سرانجام وقتي فرورتيش و متحدانش به حدود نينوا، پايتخت آشور، رسيدند، سكاها از پشت سر بر مادها تاختند. در جريان هجوم سكاها كه ظاهراً به درخواست آشور انجام پذيرفت، فرورتيش كشته شد (653 قم) و سكاها 28 سال بر سرزمين ماد مسلط شدند. وقتي هووخشتره جانشين پدر شد، ظاهراً كم سال بود و به ناچار با سكاها از در صلح درآمد، اما سرانجام پادشاه سكاها و سركردگانش را كشت و به اين غائله پايان داد (625 قم)،هووخشتره بنيانگذار واقعي حكومت ماد به شمار ميرود. وي سپاه را نظمي تازه بخشيد، دستههاي پياده نظام و سواره نظام به وجود آورد و باقي مانده سكاها را نيز در سپاه خويش به خدمت گرفت. پس از آنكه تمام طوايف ماد، پارس و ماناي، فرمانروايي او را گردن نهادند، از گرفتاريهاي داخلي و خارجي آشور بهره برد و خود را آماده حمله به اين امپراتوري كهن سال كرد. هووخشتره و متحدش نبوپولسر، حاكم بابل به دنبال چند حمله ناموفق سرانجام نينوا را در محاصره گرفته، پس ازتصرف، آن را غارت و ويران كردند (612 قم). چندي بعد، آخرين مقاومتهاي آشور درهم شكسته شد(610 يا 609 قم) و اين امپراتوري به كلي از ميان رفت. آنگاه قلمرو آشور، ميان پادشاهان ماد و بابل تقسيم شد و حكومت ماد به عنوان يك قدرت تازه، قدم به صحنه تاريخ نهاد. پس از آن، هووخشتره به بسط قلمرو خويش پرداخت و در آسياي صغير با دولت ليديا روبرو شد. نبرد اين دو دولت نوخاسته كه بيش از 5 سال به طول انجاميد، سرانجام به سبب وقوع يك كسوف كلي (28 مهي 585 قم) كه آن را به فال بد گرفتند، خاتمه يافت و رود هاليس (قزل ايرماق كنوني) مرز دو كشور شناخته شد. همزمان با گفت و گوهاي صلح هووخشتره درگذشت و پسرش ايشتوويگو (در يوناني: آستواگس،آستياگ) بر جاي او نشست (585 قم). از سلطنت 35 ساله ايشتوويگو آگاهيهاي اندكي در دست است. او در اواخر سلطنت خويش، به فكر حمله به بابل و تسخير حران افتاد؛ ولي پيش از آنكه دست به حمله زند، خبر شورش طوايف پارسي به رهبري كورش هخامنشي، پادشاه انشان كه ظاهراً نوادهي او بود، در رسيد و ايشتوويگو به ناچار به پايتخت خويش بازگشت. پيكار ميان دو رقيب 3 سال طول كشيد. سرانجام لشكريان ايشتوويگو براو شوريدند و پادشاه ماد را تسليم كورش كردند (550 يا 549 قم). اندكي بعد، پايتخت مادها به دست كورش افتاد و بدين ترتيب، عصر اولين دولت مستقل ايراني پايان يافت. * منبع: زرين كوب، روزبه. ”مدخل ايران“. دايره المعارف بزرگ اسلامي. زيرنظر كاظم موسوي بجنوردي. تهران: مركز دايره المعارف بزرگ اسلامي، 1367-، جلد 10، ص 525 ـ 524
هخامنشيان با ظهور سلسلهي هخامنشي،ايران در سياستهاي جهاني آن روزگار، نقشي تعيين كننده يافت. نياي بزرگ اين سلسله، هخامنش در انشان حكومت محلي كوچكي تشكيل داده بود (ح 700 قم). پسر او چيشپيش قلمرو خود را توسعه داده، به جز انشان، بر ولايت پارس نيز چيرگي يافت. پس از او، قلمروش ميان دو پسرش تقسيم شد. پارس به آريارمنه رسيد و انشان به كورش اول. از اين پس،خاندان هخامنشي به دو شاخه بزرگ تقسيم شد كه در طول تاريخ اين سلسله، حكومت را ميان خود تقسيم كردند. كورش دوم ملقب به «كبير» پسر كمبوجيهي اول از شاخه انشاني هخامنشيان، در واقع مؤسس يك حكومت جهاني بود. حكومت محلي او در انشان از 559 قم آغاز شد، اما وي با متحد كردن تمام طوايف پارسي، قدرت را در فلات ايران از چنگ مادها به درآورد. با سقوط همدان، حكومت مستقل كورش آغاز شد. چندي بعد، با هجوم سپاه پارسي به سارد، حكومت ليديا نيز سقوط كرد (547 قم) و به دنبال آن به تدريج تمام آسياي صغير و مستعمرات يوناني آناتولي به تصرف هخامنشيان درآمد (546 قم). اين واقعه، نخستين برخورد مستقيم هخامنشيان با يونانيان بود كه به جنگ و رقابتي دائم انجاميد. كورش طي چند سال، ولايات شرقي ايران و بخشي از آسياي مركزي را به قلمرو خود افزود (545-539قم)و سپس آماده حمله به بابل شد و پس از چند نبرد كوچك، بابل را با وجود برج و بارو و استحكامات فراوانش تسخير كرد (539 قم). كورش خود را «پادشاه بابل» نيز خواند و پس از تاكيد بر صلح و آرامش دستور داد پرستشگاهها را بازسازي كنند. با تسخير بابل، جز تمام بينالنهرين، سرزمينهاي سوريه، فلسطين و فنيقيه نيز از 539 قم به دست هخامنشيان افتاد. كورش ظاهراً در جريان درگيري با يكي از قبايل صحراگرد سكايي كشته شد (530 قم) و به هر حال، فرجام كار وي در هالهاي از ابهام فرو رفته است و روايات موجوددر اين باره، بسيار متفاوتند. قلمروي كه كورش بر آن فرمان ميراند، چنان وسيع بود كه تا آن زمان در تاريخ سابقه نداشت. او پايتخت كشورش را به افتخار قبيلهي خود، پاسارگاد ناميد. سيماي كورش به عنوان فرمانروا و فاتحي بزرگ، نه تنها در زمان او، بلكه تا قرنها بعد هميشه مورد تحسين بوده است. در روزگاري كه قتل و غارت و خونريزي و سختگيري در عقايد، طرز فكر غالب و شيوهي معهود پادشاهان عصر بود، كورش با پرهيز از اينگونه اعمال، شكل تازهاي از فرمانروايي را به دنيا عرضه كرد. اين سياست تسامح كورش-كه بعدها برخي ديگر از پادشاهان هخامنشي نيز آن را دنبال كردند- او را در توسعه امپراتوري و حفظ وحدت آن ياري داد. پس از كورش، پسرش كمبوجيه (حك 530-522 قم) نقشه پدر را براي فتح مصر عملي ساخت (525 قم) و بخشي از شمال افريقا را ضميمه قلمرو هخامنشيان كرد. در ايام غيبت كمبوجيه از ايران، مغي به نام گئوماته خود را برديه برادر مقتول كمبوجيه خواند و بر تخت سلطنت ايران نشست. كمبوجيه كه براي دفع اين طغيان، روي به ايران آورده بود، در بين راه به طور مرموزي درگذشت. سرانجام داريوش اول كه از شاخه پارسي خاندان هخامنشي بود، با قتل گئوماته مغ به حكومت نشست (522 قم). به گفته داريوش در كتيبه بيستون (ستون 4، بندهاي 52، 56، 57، 59، 62) وي تا يك سال پس از آنكه بر تخت نشست، مشغول سركوب شورشهايي بود كه سراسر امپراتوري هخامنشي را فرا گرفته بود. در عين حال، درباره درستي سخنان داريوش در كتيبه بيستون، به خصوص درباره ماجراي گئوماتهي مغ ترديدهايي مطرح شده است. در روزگار داريوش اول، قلمرو هخامنشيان وسعت فوقالعاده يافت. حسن تدبير و قدرت اراده داريوش سبب شد كه امنيت در كشور برقرار شود. وي با ايجاد دستگاه منظم اداري، اقتصادي و نظامي، به امپراتوري هخامنشي انسجام بخشيد. به فرمان او در تخت جمشيد و شوش بناهاي عظيم برپا شد، سكه طلا ضرب گرديد، جاده شاهي كه شوش را به سارد و افسوس متصل ميكرد، ساخته شد و سپاه جاويدان تشكيل گرديد. از اين رو، او را «معمار امپراتوري پارس» ناميده و «كبير» لقب دادهاند. اما داريوش در غرب امپراتوري با دشواري رو به رو شد و سپاه او در يونان در محلي به نام ماراتن شكست يافت و يا عقب نشست (490 قم). اين واقعه غير منتظره سبب شد كه يونانيان درباره نتيجه اين نبرد به لاف و گزاف بپردازند. چندي بعد، داريوش اول كه شايد مقتدرترين فرمانرواي شرقي در دنياي باستان بود، درگذشت (486 قم). پسر و جانشين او خشيارشا، فاقد قدرت اراده پدر بود. او پس از سركوب خشونت آميز شورشهاي مصر و بابل، به يونان لشكر كشيد و آتن را متصرف شد، اما نيروي دريايي هخامنشي در تنگه سالاميس خسارات فراوان ديد (480 قم). يونانيان درباره اين نبرد بيش از پيش به مبالغه پرداختند و به خصوص در باب شمار ناوگان و سربازان سپاه هخامنشي، افسانهپردازيها كردند. بيشك اين شكست بر خلاف انتظار خشيارشا بود، اما در ايران آن را جز يك حادثه عادي و يك شكست موقت تلقي نميكرند. با قتل خشيارشا (465 قم) كه در جريان توطئهاي كشته شد، دربار هخامنشي به تدريج در دسيسههاي حرمخانه و سياست بازيهاي خواجه سرايان فرو رفت. بيشتر جانشينان داريوش اول، تدبير و لياقت او را نداشتند و اينكه تا سالها بعد، تزلزل عمدهاي در تماميت امپراتوري هخامنشي پديد نيامد، در واقع به دليل دستگاه منظم اداري و حكومت مقتدر و منسجمي بود كه داريوش اول آن را بنياد نهاده بود. حتي با وجود جدا شدن مصر از قلمرو هخامنشيان در اواخر پادشاهي داريوش دوم (حك 423-404 قم) و طغيان كورش (401 قم) پسر او بر ضد برادر ارشدش اردشير دوم (حك 404-359 قم) و بازگشت 10 هزار جنگجوي يوناني از قلب امپراتوري هخامنشي به سرزمين خود – كه نشان انحطاط نظامي هخامنشيان بود- باز قلمرو هخامنشيان تقريباً دست نخورده باقي ماند و مصر هم چند سال بعد در 342 قم در روزگار فرمانروايي اردشير سوم (حك 359-338 قم) دوباره به امپراتوري پارسيان ملحق شد. داريوش اول كشور را به استانهاي مختلف تقسيم كرده بود. اين تقسيمبندي با اندكي تغيير، تا پايان حكومت هخامنشيان پابرجا بود. فهرستي كه هرودت درباره تقسيمات قلمرو هخامنشي ذكر ميكند، با اينكه با كتيبههاي پادشاهان اين سلسله متفاوت است، اطلاعات جالب توجهي را درباره ميزان ماليات اين مناطق به دست ميدهد. اردشير سوم با وجود موفقيتهاي سياسي و نظامي كه به دست آورد، با قتل و عام برادران و خويشان نزديكش، عملاً سلسه هخامنشي را به سوي نابودي سوق داد. سرانجام آخرين پادشاه هخامنشي داريوش سوم خود را مجبور به مقابله با اسكندر مقدوني ديد. نخستين پيكار دو سپاه در كنار رود گرانيكوس در غرب آسياي صغير روي داد كه به شكست سپاه هخامنشي انجاميد (334 قم). به دنبال پيروزي ديگر اسكندر در ايسوس مجاور خليج اسكندرون (333 قم)، خانواده داريوش سوم با غنايم بسيار به چنگ مهاجمان افتاد. اسكندر پس از فتح مصر (332 قم)، راه بابل را پيش گرفت و در گاوگاملا (گوگمل) نزديك موصل، براي آخرين بار با سپاه منظم هخامنشي رو به رو شد. به دنبال غلبه اسكندر در اين نبرد (331 قم)، شوش و تخت جمشيد نيز سقوط كرد. اسكندر كه در تعقيب داريوش سوم بود، سرانجام جسد او را كه به دست همراهانش كشته شده بود، در 330 قم نزديك دامغان كنوني يافت. * منبع: زرين كوب، روزبه. ”مدخل ايران“. دايره المعارف بزرگ اسلامي. زيرنظر كاظم موسوي بجنوردي. تهران: مركز دايره المعارف بزرگ اسلامي، 1367-، جلد 10، ص 526 ـ 525
سلوكيان با دستيابي اسكندر مقدوني به تختگاه شاهان هخامنشي در سال 330 پ.م.، به مدت چند دهه ايران در زير سلطه سرداران اسكندر و اعقاب آنها گرفتار نوعي خود باختگي شد. دوره سلوكي دوره فترت در تاريخ ايران است كه موجب انقطاع در سير طبيعي تاريخ و فرهنگ ايران گرديد. بنيانگذار اين سلسله «سوكوس نيكاتور» يكي از سرداران اسكندر است كه پس از مرگ وي در سال 323 پ.م. به حكمراني رسيد. اعقاب وي تا 64 پ.م. در بخشهايي از ايران و آسياي غربي همچنان فرمانروايي داشتند. چند اثر باستاني از اين دوره در ايران باقي مانده كه مهمترين آنها عبارتند از: معبد «خورهه» محلات كه در سال 1335 ش. باستانشناس ايراني علي حاكمي آن را كاوش كرد؛ و معبد «لااوديسه»، در داخل شهر نهاوند كه كتيبهاي از «آنتيوكوس سوّم» و نيز تعدادي مجسمه برنزي خدايان يوناني در اين كاوش كشف گرديد. * منبع: نامجو، عباس. سيماي فرهنگي ايران. تهران: عيلام، 1378. ص 148
اشكانيان قيام طوايف پارتي به رهبري ارشك بر ضد فرمانروايان سلوكي در ايران، در واقع واكنش ايرانيان در برابر غرب بود كه به احياي ايران و تداوم حيات مردم آن انجاميد. خاستگاه خاندان ارشك كه سركردگي تيرهي آپرني (پرني) از طوايف داهه را به عهده داشت،استوا (حدود قوچان كنوني) بود. ارشك بر حاكم يوناني ناحيهي استواشوريد و در 238 قم پارت و بعد گرگان را از دست سلوكيان خارج كرد. پس از وي، برادر كوچكش تيرداد كه جانشين او شد، به احترام نام وي، خود را ارشك دوم خواند. از اين پس، پادشاهان اين خاندان، عنوان ارشك را به نام خود افزودند و بدين سبب جانشينان ايشان، ارشكان يا اشكانيان خوانده شدند. جلوس مهرداد اول بر تخت پادشاهي اشكاني (ح 171 قم)، واقعه مهمي در تاريخ اين سلسله بود. او نخست قسمتي از ولايت باختر (بلخ) را تسخير كرد و پس از فتح ماد و همدان (148 يا 147 قم)،بابل و سلوكيه را نيز به قلمرو خويش افزود (141 قم). سپس قسمتي از ولايت ايلام را نيز فتح كرد و در شوش به نام خود سكه زد. اندكي بعد، پارس نيز فرمانروايي او را پذيرفت و تمامي ايلام به دست وي افتاد. مهرداد اول، درسكههايش خود را «شاه بزرگ» خوانده است. مقارن درگذشت او (138 قم)، حكومت اشكانيان، از يك حكومت محلي در نواحي شرقي فلات ايران، به يك امپراتوري بزرگ جهاني بدل شده بود. پس از مهرداد اول، قلمرو اشكانيان با تهديد و تجاوز سكاها در شرق رو به رو شد. با اينهمه، فرهاد دوم آخرين بقاياي سلوكيان را نيز از ايران راند (129 قم). جانشين او مهرداد دوم به سامان دادن مشكلات داخلي و خارجي پرداخت. وي به دنبال تصرف بابل (121 يا 120 قم)، به ارمنستان يورش برد و در بينالنهرين، دورااورپوس را گرفت (ح 113 قم). سپس براي خاتمه دادن به غائله سكاها، به شرق لشكر كشيد و ولايت هرات را باز پس گرفت و سيستان را بر متصرفات خود افزود. در اين زمان ظاهراً استپهاي شرق درياي خزر نيز در قلمرو مهرداد دوم بود. مدتي بعد، وي دوباره به بينالنهرين حمله ور شد و با برانداختن پادشاهيهاي كوچك، مرز كشور خود را به رود فرات رساند. از اين هنگام به بعد، پارتيان با روم مجاور شدند. در زمان مهرداد دوم ميان ايران و چين نيز سفيراني رد وبدل شد. وي مانند هخامنشيان خود را «شاه شاهان» ميخواند. به روزگار فرمانروايي او، اصلاحات اداري و ديواني انجام شد و نقشه برداري جغرافيايي معمول گرديد. به دنبال گسترش قلمرو اشكانيان و مجاورت با روم، نخستين اختلاف جدي ميان اين دو دولت در زمان فرهاد سوم با پمپه سردار بزرگ رومي روي داد كه البته به جنگي منجر شد. ولي به روزگار ارد اول به سبب تجاوز كراسوس سردار رومي به سرزمين اشكانيان ميان دو دولت جنگ شد و با قتل كراسوس در نبرد حران (53 قم) اشكانيان پيروز شدند. چند سال بعد در روزگار فرهاد چهارم هم مارك آنتوني سردار رومي و فرمانرواي سوريه، به قلمرو اشكانيان تجاوز كرد (36 قم)، اما سرانجام با تلفات بسيار مجبور به عقبنشيني شد. پس از آن نيز اشكانيان و روميان بارها بر سر ارمنستان و مرزهاي سوريه با يكديگر جنگها كردند. آخرين پادشاه بزرگ اشكاني، بلاش اول بود كه بيشتر دورهي فرمانروايي خود را به تثبيت موقعيت ايران در ارمنستان گذراند. با مرگ او، ايران درگير اختلافات داخلي شد و سرداران رومي به قلمرو پارتيان طمع كردند. در جريان اين لشكركشيها با اينكه حتي تيسفون پايتخت اشكانيان نيز چندي به دست روميان افتاد، اما روميان مهاجم هرگز توفيق چنداني نيافتند. آخرين پادشاه اشكاني، اردوان پنجم (يا به روايت جديدتر اردوان چهارم) با اينكه قواي روم را در هم شكست و حتي آنان را مجبور به پرداخت غرامت كرد (217 م)، در برابر رقيب داخلي خود اردشير بابكان تاب مقاومت نياورد و در جنگي كه ميان اين دو، در دشت هرمزدگان روي داد، كشته شد (224 م)و شاهنشاهي اشكاني نيز فرو پاشيد * منبع: زرين كوب، روزبه. ”مدخل ايران“. دايره المعارف بزرگ اسلامي. زيرنظر كاظم موسوي بجنوردي. تهران: مركز دايره المعارف بزرگ اسلامي، 1367-، جلد 10، ص 527
ساسانيان اردشير بابكان حكومتي در ايران به وجود آورد كه پيوند دين و دولت، ويژگي مهم آن بود. خصوصيت عمده ديگري كه حكومت او را از حكومت اشكانيان متمايز ميكرد، وحدت و تمركز آن بود. در واقع، با تاسيس سلسله ساساني به دست اردشير بابكان، به تدريج وحدت سرزمينهاي ايراني، پس از هجوم اسكندر دوباره تحقق پذيرفت. خاندان ساساني از اوايل سده 2 م، به تدريج نفوذ و قدرت خود را در ولايت پارس توسعه دادند. ساسان، جد بزرگ ساسانيان كه موبد بزرگ آتشكده آناهيد در استخر بود، با سلسله محلي با زرنگي كه در پارس حكومت داشت، پيوند زناشويي بست و پسر وي بابك حدود سال 155 م يا پيش از آن زاده شد و بعدها به جاي پدر نشست. اردشير پسر بابك كه ارگبد دارابگرد شد، در حدود سالهاي 211-212 م به شهرهاي اطراف دستاندازي كرد و پدر را به شورش بر ضد گوچهر فرمانرواي بازرنگي پارس برانگيخت. بابك نيز در حدود سال 220م، گوچهر را كشت و با همراهي اردشير قلمرو خود را توسعه داد. اردوان پنجم (يا به روايتي چهارم) پادشاه اشكاني – كه از وقايع پارس احساس خطر ميكرد – ساسانيان را ياغي خواند و سرانجام كار به جنگ كشيد و در نتيجه، اردشير بابكان تيسفون را متصرف شد و رسماً خود را پادشاه خواند. اردشير حكومت ملوك طوايفي عهد اشكاني را برانداخت، از قدرت خاندانهاي بزرگ كاست و با ايجاد سپاه منظم، وحدتي در قلمرو خود پديد آورد. البته استقرار قطعي حكومت اردشير، چند سال پس از غلبه بر اردوان به دست آمد. وي پس از تاجگذاري در تيسفون و لشكركشي به شمال بينالنهرين، بر سر ارمنستان با دولت روم درگير شد و تقريباً تا پايان دوره پادشاهي خود با روميان در جنگ بود. به هر حال، اردشير در نزد جانشينانش اهميت و حيثيت فوقالعاده يافت و بعدها سرمشق حكمت و خرد تلقي شد. سلطنت جانشين او، شاپور اول (ح 240 -270 م)، به جنگهاي متعدد در شرق و غرب با كوشانيان و روميان گذشت. در جريان همين جنگها، گرديانوس امپراتور روم كشته شد (ح 244م) و والريانوس امپراتور ديگر روم در 259 يا 260 م با سپاهيانش به اسارت افتاد. حكومت مقتدرانهي شاپور اول، بنياد فرمانروايي ساسانيان را در ايران مستحكم كرد. نشر تعاليم ماني در قلمرو ساسانيان كه با اجازه شاپور اول صورت گرفت، باعث ناخرسندي موبدان زردشتي شد و در زمان بهرام اول، با اصرار كرتير (يا كردير) موبد موبدان، ماني دستگير شد و در زندان جان سپرد (ح 277 م). پس از او نرسه با حمايت بزرگان دولت به پادشاهي نشست. او به نفوذ كرتير خاتمه داد، اما در 298م در ارمنستان از روميان شكست سختي خورد كه به موجب آن، شمال بينالنهرين و ارمنستان به روم واگذار شدو دجله مرز دو دولت اعلام گرديد. پس از آن، تقريباً تا 40 سال جنگي ميان دو رقيب روي نداد. اين شكست و نتايج آن، چندي ايران را در ضعف وسستي فرو برد. سرانجام بزرگان كشور، پادشاهي را به شاپور دوم فرزند خردسال هرمزد دوم سپردند و خود رشته امور را در دست گرفتند؛ اما وقتي شاپور به سن رشد رسيد، خود را از نفوذ آنان رهانيد و با عزم و اراده اي استوار حكومت در حال زوال ساسانيان را دوباره احيا كرد و آن را به اوج قدرت رساند. وي ابتدا اعراب مهاجم را به شدت سركوب كرد، چنانكه نزد عربها به «ذوالاكتاف» و پيش ايرانيان به «هو به سنبا» (=سوراخ كننده شانهها) ملقب شد. شاپور دوم, جنگ با روم را بار ديگر تجديد كرد و در يكي از همين نبردها، يوليانوس امپراتور روم كشته شد (363 م) و مناطق وسيعي به تصرف ساسانيان درآمد. جانشينان شاپور دوم غالباً بيكفايت بودند. در روزگار يزدگرد اول فرصتهاي فراواني براي غلبه بر روم پيش آمد، اما او پادشاهي صلح جو بود و از جنگ پرهيز ميكرد پسرش بهرام پنجم (420-438م)، معروف به بهرام گور، در شرق و غرب امپراتوري پيكار كرد. در عهد پيروز (حك 459-484م)، ايران گرفتار تهاجم هياطله از شرق شد كه كشور را در هرج و مرج و ناامني فرو برد و سلطه نجبا و موبدان را بر امور كشور در پي داشت. وقتي قباد اول به حكومت رسيد (488م)، براي كوتاه كردن دست اينان از قدرت، به حمايت از مزدك و تعاليم او برخاست، اما با مخالفت سرسختانه موبدان و نجبا روبهرو شد و در نتيجه، مدتي از سلطنت خلع و زنداني گرديد (496م) و چون دوباره به قدرت رسيد (498م)، احتياط اعتدال در پيش گرفت و حتي براي حفظ موقعيت خود، با دشمنان مزدك همراه شد. در 528 يا اوايل 529م، مزدك به مناظرهي ساختگي وادار شد و در پايان مجلس، همراه با عده زيادي از پيروانش به قتل رسيد. خسرو اول يا خسرو انوشيروان (حك 531- 579م ) كه قتل مزدك و يارانش با هدايت وي انجام شد، قلع و قمع مزدكيان را ادامه داد و جنگ با بيزانس را نيز از سر گرفت (540م). لشكركشيهاي او امپراتوري روم شرقي را با مشكلات فراوان مواجه ساخت. سرانجام در 561 م قرارداد صلح 50 سالهاي ميان دو دولت بسته شد. خسرو انوشيروان حكومت هياطله را برانداخت (557م) و با ياري دادن به اعراب يمن و اخراج حبشيان از آن سرزمين (ح 575-577م)، نفوذ خود را تا جنوب شبهجزيره عربستان توسعه داد. روزگار خسرو انوشيروان، نه تنها اوج توسعه كشوري و لشكري ايران عهد ساساني بود، بلكه دوره اصلاحات اجتماعي و اداري نيز محسوب ميشد. وي در شيوه اخذ ماليات تغييراتي داد و امور اداري و نظامي نيز اصلاحاتي به عمل آورد. در عهد او در مدرسهي طب جندي شاپور، كتابهاي يوناني و هندي، به زبانهاي سرياني و پهلوي ترجمه و تدريس ميشد و ايرانيان در روزگار او با بازي شطرنج و كتاب كليله و دمنه آشنا شدند. از اين رو، نام او به عنوان يك فرمانرواي آرماني و يك حاكم حكيم، در اذهان باقي ماند. پس از او. پسرش هرمزد چهارم بر تخت نشست (579م). واقعه مهم دوران حكومت او، طغيان بهرام چوبين بود كه به قصد عزل شاهنشاه ساساني، به سوي تيسفون لشكر كشيد. نجبا و موبدان نيز كه از هرمزد ناخرسند بودند، وي را از سلطنت خلع كردند و پسرش خسرو دوم يا خسرو پرويز را بر تخت نشاندند (590م). اما پادشاه جديد از پيش سپاه بهرام چوبين گريخت و به بيزانس پناهنده شد و سرانجام با كمك امپراتور بيزانس، بر بهرام غلبه كرد (591م). خسرو پرويز در مقابل كمك امپراتور بيزانس، طي قراردادي (591م)، بخشهايي از قلمرو ساساني را به بيزانس واگذارد و ميان دو امپراتوري صلح برقرار شد؛ اما خلع و قتل امپراتور حامي خسرو، دست او را در يورش به قلمرو روم باز كرد. دو سردار ايراني، شهر براز و شاهين، در آن سرزمين فتوحات قابل توجهي كردند، تا آنجا كه بيزانس تقريباً تمام متصرفات آسيايي خود را از دست داد و حتي قسطنطنيه نيز در خطر حمله قرار گرفت. مصر هم به دست سپاه ساساني افتاد (619م) و بدين ترتيب قلمرو خسروپرويز، به حدود قلمرو هخامنشيان رسيد. اما جنگ، طولاني شد و لجاجت خسرو براي ادامه آن، بيزانس را آماده تلافي كرد. از 627 م حملات تعرضي بيزانس آغاز شد. آذربايجان ويران و غارت شد و سپاه بيزانس بينالنهرين را گرفت. خسروپرويز به تيسفون گريخت، اما پيشنهاد صلح را رد كرد. سرانجام در جريان شورش مردم و سرداران، خسروپرويز از سلطنت خلع و سپس زنداني شد. پسر بزرگش شيرويه، به نام قباد دوم بر تخت سلطنت نشست و چند روز بعد خسرو پرويز در زندان كشته شد (628م). سلطنت او جملگي در استبداد و غرور و هوس بازي گذشت و جنگهايي كه او به كشور تحميل كرد، ايران را فقير ويران ساخت. قباد دوم بلافاصله با بيزانس صلح كرد و 3 سال ماليات مردم را بخشيد، زندانيان پدر را آزاد كرد و از سرداران سپاه دلجويي نمود. اما سلطنت او به يك سال هم نرسيد. طاعوني كه به دنبال جنگهاي خانمانسوز خسروپرويز در ايران شايع شده بود، به زندگي قباد دوم نيز خاتمه داد (628م). با مرگ او، ايران در هرج و مرج فرو رفت و نشانههاي انحطاط پديدار شد. در مدت 4 سال، از زمان مرگ خسروپرويز تا روي كار آمدن يزدگرد سوم (628-632م)، بيش از 10 تن بر تخت شاهي ايران نشستند. از ميان اين، اردشير سوم كودكي خردسال بود و بوران، دختر خسروپرويز زني بود كه به طور رسمي تاج شاهي را در ايران بر سر نهاد. آزرميدخت، دختر ديگر خسروپرويز نيز چندي بر تخت سلطنت ساساني تكيه زد. وقتي بزرگان كشور، يزدگرد نواده خسروپرويز را به شاهي برداشتند (632م)، او هنوز كم سال بود. يزدگرد سوم، در دومين سال حكومتش، در مرزهاي غربي كشور با نيروي اعراب مسلمان روبهرو شد. تا آن زمان، چند سال از پيدايش اسلام در سرزمين حجاز ميگذشت، اما ساسانيان فرصت توجه به آن را نيافته بودند. مدتي پس از سقوط حيره به دست مسلمانان (12 ق / 633م)، سپاه عرب در قادسيه (نزديك حيره) اردو زد. به دنبال چند ماه مذاكره، جنگ درگرفت و در پايان آن رستم فرخ هرمزد سردار سپاه ساساني كشته شد (16 ق /637م). پس از آن، تيسفون با وجود مقاومت، سقوط كرد و يزدگر سوم به داخل كشور گريخت و براي آخرين بار در نهاوند مغلوب شد (21 ق/624م). اعراب مسلمان اين پيروزي را «فتحالفتوح» خواندند، زيرا از آن پس با هيچ مقاومت سازمان يافته و منظمي روبهرو نشدند. يزدگرد سوم هم كه به نواحي دورافتاده كشور گريخته بود، پس از سالهاي سرگرداني در 31 ق / 651م، در حوالي مرو در آسيابي كشته شد. با مرگ او، نه تنها سلسلهي ساساني به پايان آمد، بلكه ايران با پشت سر نهادن در دنياي باستاني خود، وارد دوران اسلامي حيات خويش شد. * منبع: زرين كوب، روزبه. ”مدخل ايران“. دايره المعارف بزرگ اسلامي. زيرنظر كاظم موسوي بجنوردي. تهران: مركز دايره المعارف بزرگ اسلامي، 1367-، جلد 10، ص 530 ـ 527 بخش دوم: عصر اسلامی کلیات مقدمه ايران از سقوط نهاوند به دست اعراب مسلمان كه آن را «فتحالفتوح» خواندند (21 ق/642م)، بلكه شايد اندكي بعد از قتل يزدگرد سوم آخرين پادشاه ساساني كه در حال فرار كشته شد (31 ق)، تقريباً به صورت رسمي جزو قلمرو خلافت اسلام درآمد و وارد دوران تاريخ اسلامي خود شد. اسلامي شدن ايران هرچند ملي و وحدت بين اقوام ولايات ايران را كه ويژگي حكومت ساسانيان بود، از ميان برد، اما ايران را وارد فضاي حياتي مشترك تازهاي كرد: با تمدنهاي مختلف اقوام اسلامي مجال آشنايي داد، نظام شبه طبقاتي را كه ويژگي جامعه ساساني بود، از ميان برداشت و به اعضاي طبقات فرودست نيز امكان دستيابي به مناصت عالي وبرخورداري از دانش داد؛ و روي هم رفته بيش از عهد ساسانيان به جامعه ايراني فرصت و امكان شركت فعال در يك فرهنگ مختلط جهاني را عرضه كرد. عبور از آيين نياكان به دين جديد، به آن سادگي كه بعضي محققان پنداشتهاند، تنها تبديل اورمزد به الله، اهريمن به شيطان، و زردشت به ابراهيم يا كيومرث به آدم نبود، بلكه تمامي عقايد و رسوم و آداب دگرگون ميشد. اعتقاد به دو بن (ثنويت) نسخ ميگرديد و اعتقاد به توحيد جاي آن را ميگرفت. قبول نبوت عامه و خاصه هر دو براي مزديسنان غير قابل فهم بود. درباره معاد و عالم اخروي، با وجود بعضي شباهتها، بين دو آيين فاصله بسيار وجود داشت. در حيات روزانه بسياري از امور محتاج به نفي عقايد و رسوم نياكان بود: خوردن گوشت خوك و مردار به شدت منع ميگرديد، شراب و قمار، رجس و از اعمال شيطان تلقي ميشد و مردم از ازدواج با محارم به شدت باز داشته ميشدند. در ترتيب ارث و تبني و مسائل مشابه همه چيز تغيير كرد و خريد و فروش بعضي اشياء ممنوع يا مكروه بود. بدين گونه، تشرف به آيين جديد براي مزديسنان كاري دشوار بود و در حكم اقدام به قبول نوعي انقلاب در تمامي شئون جامعه محسوب ميگرديد. جنگهايي كه اعراب اسلام را از سالها پيش به هجوم به ايران جرئت داده بود، در آغاز اسلام در درجهي اول ناشي از شور و شوق مسلمانان به نشر اسلام بود. بعضي محققان پنداشتهاند كه قحطي و گرسنگي حاكم بر مساكن عرب و بروز طاعونهايي كه هستي آنها را تهديد ميكرد، همچون طاعون عمواس از عوامل اين يورشها بود. به علاوه، افزوني ميزان بيكاري براي اعراب شهر و باديه با ممنوع شدن ربا و معامله خمر و اقدام به قتل و راهزني ممكن بود كه محرك خليفه و سركردگان به كار جنگ و فتح و كسب غنيمت از غير مسلمانان بوده باشد، انگيزه ايرانيان هم از آغاز تا هنگام متواري شدن و مرگ يزدگرد، غير از جاذبه اسلام عبارت بود از اميد به دستيابي به مساوات بين ضعفا و اقويا، رهايي از تحميلات طبقاتي موبدان و گرايش به يك شريعت «سمحهي سهله» كه سختگيريهاي آيين زردشت در آن نبود. تصور آنكه گرايش به آيين تازه آنها را از لحاظ امنيت اجتماعي از مزاياي مسلمانان عرب بهرهمند ميسازد و احياناً فكر آنكه با قبول مسلماني و شركت در جنگهاي فتوح سهمي از غنايم هم عايد آنان خواهد شد، خود موجب اميدهايي بود كه غالباً پس از خاتمه عهد خلافت را شدين هم باقي ميماند. اما پس از عصر اول فتوح كه خلوص نيت و شور ديني مسلمانان اوليه فروكش كرد و جاه طلبي و ثروتاندوزي و مساله نژاد و قوميت پيش آمد، ايرانيان دچار سرخوردگي شدند و به تدريج ميان آنها و عربها فاصلهاي عميق پديد آمد كه پيآمد آن بروز نهضتها و قيامهايي بود كه برخي در لباس دين خواهي و بعضي با تمسك به ايران گرايي رخ نمود و همين امر سبب شد كه دامنهي گروش به اسلام، همه جا يكسان و همزمان نباشد. اما حادثه فتح ايران، با آن فراز و نشيبهاي سترگ، از مهمترين حوادث تاريخ دنياي باستان است. تحقيق درباره علل و چگونگي فتح ايران بدون توجه به تحولات سياسي اواخر عصر ساسانيان، در ايران و شبه جزيره عربي، خاصه داستان مرتدان و جنگهاي يمن، بيگمان ناقص است. از آن سوي دربارهي اخبار فتوح ايران مبالغهها و خطاهاي بسيار رفته است. روايات راويان عراق از گزافهگويي و خودستايي آكنده است؛ چنانكه اندك اخبار خداي نامههاي ايران نيز از نفرت و بهانه تراشي خالي نيست. روايات اعراب حجاز هم تا حدي مشحون از انديشه معجزه و نصرت الهي است. روايات خداي نامهها كه بعضي از آنها در اخبار الطوال دينوري و غررالملوك ثعالبي مرغني و حتي تجارب الامم ابوعلي مسكويه وبعضي اخبار حمزهي اصفهاني و مسعودي و طبري و بلاذري و مقدسي مجال بروزي يافته، ظاهراً پس از مرگ يزدگرد و به دست موبدان، بر اصل خداي نامهها افزوده شده است. روايات عراقي بيشتر در اخبار ابومخنف وسيف بن عمر جلوه دارد كه از ديدگاه بعضي نويسندگان بسي مغشوش و غير قابل قبول است و خاصه در ارقام و اعداد مبالغهي بسيار شده است. چنانكه درباره تواريخ و سنين حوادث نيز در روايات اشتباهات بسيار هست و در باب اوضاع ايران در دورهي آغاز فتوح تفصيلهايي دارند كه بعضي از آنها با مآخذ موثق سازگاري ندارد. در دوره سلطنتهاي كوتاه و خون آلود كه بعد از عهد خسرو پرويز پديد آمد، بعضي طوايف عرب چون تغلب و بكر و نمر و تنوخ كه در كنارهي بيابانهاي مرزهاي غربي ايران ميزيستند، به آباديها و ديههاي مجاور دستبردهايي را آغاز كردند. اين بدويها در دوره خسرو پرويز در يك برخورد سرحدي در جايي موسوم به ذي قار دستهاي از لشكريان ايران را شكست داده بودند و ديگر چندان از حشمت و شوكت آنان بيمي به دل نداشتند. چنانكه از پس خسروپرويز، آن تهاجمات را گسترش دادند و مرزبانان هم از سركوب قطعي آنها عاجز بودند و حتي فرستادن گروههاي جنگي از سوي شهر براز به دفع اين اعراب نيز با شكست مواجه شد و اعراب را دليرتر گردانيد. از اواخر ايام حيات پيامبر اكرم (ص) تا اوايل خلافت ابوبكر، قبايل بكر و شيبان از آشفتگي دربار تيسفون استفاده كرده، به هجوم و دستبرد به آباديهاي ايراني اطراف پرداختند و چون قبيله حنيفه، هم پيمان ايرانيان به سبب گرفتاري در ماجراي رده نميتوانست به دفع اين مهاجمان بپردازد، شيبانيان حملات خود را گستردهتر كرده، سرعت بخشيدند. از آن سوي، چون خالد بن وليد كار مرتدان يمامه را به پايان برد، روانهي عراق شد كه برخي از قبايل مرتد و اعراب هم پيمان دولت ايران در آن حدود به كروفر پرداخته بودند. در اين ميان، قبايل بين شيبان و نبي عجل كه از سالياني پيش منتظر فرصت براي غارت ولايت سواد بودند، اينك كه اوضاع را آشفته، و دولت خسروان را ضعيف ميديدند، به كار برخاستند. مثني بن حارثه پيشواي بين شيبان از كساني بود كه در حوادث اين دوره نقش مهم داشت و از سوي ابوبكر اجازه يافت كه زير فرمان خالد بن وليد به قلمرو ايران حمله كند. درباره نخستين نقاطي كه مورد هجوم مثني و خالد قرار گرفت، روايات متناقض است. صلح با برخي شهركها و آباديها سواد كه مسكن مسيحيان و بعضي قبايل عرب و اشراف حيره بود، راه را براي هجوم به مرزبانان ايراني هموار كرد. نخستين جنگ از اين دست ذات السلاسل و پس از آن فتح حيره و گريز آزادبه مرزبان آنجا و شكست ايرانيان بود كه كليد شهرهاي شمالي و غربي حيره را به دست مسلمانان داد. دهقانان اين مناطق به تدريج با خالد صلح كردند و جزيه بر گردن گرفتند، بدان شرط كه بر املاك خود بمانند و املاك خسروان را به مسلمانان دهند. خالد پس از آن عينالتمر را گرفت و ظاهراً نخستين اسيران ايراني در همين زمان به حجاز گسيل شدند. در اين وقت خالد مامور شام، و ابوعبيد بن مسعود روانه حدود ايران شد. از سوي ديگر رستم فرخزاد سپهسالار ايران سپاه آراست و دهقانان سواد را به شوش خواند، ولي كاري از پيش نبرد. با اينهمه، عربها در پيكار جسر در ساحل شرقي فرات به سختي شكست خوردند و ابوعبيد كشته شد (رمضان 13). عمربن خطاب، جرير بن عبدالله بجلي را به آن حدود فرستاد و او به ياري مثني ابن حارثه پس از جنگ بويب، همه نقاطي را كه عربها از دست داده بودند، بازپس گرفت و شهركهاي ابله، سوق بغداد، مذار، دشت ميشان و ابرقباد را نيز تصرف كرد. در اين زمان يزدگرد در ايران بر تخت نشست و ايرانيان اميدوار شدند كه كارها به سامان آيد، اما ورود سعدبن ابي وقاص كه در قادسيه اردو زد و پيامهايي كه ميان عربها و ايرانيان رد و بدل شد، جنگ را اجتناب ناپذير كرد و رستم فرخزاد نيز آماده پيكار شد. در نتيجهي شكست ايرانيان، سراسر زمينهاي ميان دجله و فرات ميدان تاخت و تاز مسلمانان شد و مداين نيز در معرض هجوم قرار گرفت. به دستور عمر دهقانان و اتباع ايشان در سواد امان يافتند و بر املاك خود ماندند و جزيه بر گردن گرفتند و در واقع راه را براي تسخير مداين هموارتر كردند. از جمله عوامل شكست قادسيه گذشته از اختلافهاي داخلي ايرانيان و نااميدي رستم از پيروزي، بايد خبر پيروزي مسلمانان بر روميان در يرموك و تا اندازهاي همراهي دهقانان سواد با مسلمانان را ياد كرد. به هر حال، سقوط مداين و گريز يزدگرد آغاز ورود اسلام به سرزمين اصلي ايران محسوب ميگردد. پس از قادسيه، جنگ جلولا و تسخير حلوان پيش آمد. پس از اين حوادث، نوعي آرامش بر عراق حاكم شد. چه، عمر نميخواست پيشروي كند.اما واقعهاي نامنتظر آتش جنگ را باز شعلهور كرد: علاء حضرمي امير مسلمانان بحرين ناگاه از آنجا وارد خوزستان شد و تا استخر فارس را در نورديد. ايرانيان به مقابله برخاستند و عمر نيز به ناچار لشكر به مدد علاء فرستاد. و به اين سبب، يورشهاي هرمزان نيز به جايي نرسيد و مسلمانان رامهرمز و شوشتر را تسخير كردند و خود هرمزان را گرفته، به مدينه فرستادند. سپس فتح شوش و جندي شاپور و شكست شهرك مرزبان فارس، بخش مهمي از منطقه را به دست مسلمانان افكند و عمر به پيشنهاد احنف بن قيس اجازه داد تا مسلمانان سراسر ايران را در نوردند. جنگ نهاوند، سرنوشت ايران را قطعي كرد و از آن پس مسلمانان به هيچ مانع جدي برنخوردند و به سهولت فارس، آذربايجان، خراسان و ري را تسخير كردند. چون ولايت جبال فتح شد، مسلمانان با برخورداري از حمايت پادگانهاي خود در اطراف، روي به شرق و شمال شرق نهادند و سرانجام، سراسر سيستان و كرمان را نيز گرفتند و رهسپار ماوراءالنهر شدند. بدين گونه، فتح بخش اعظم ايران تا جيحون در همين ايام به انجام رسيد، ولي تا مدتهاي دراز قيامها و شورشهاي ملي و ديني در ولايات جنوبي و شرقي و سپس شمال ايران دوام داشت. از روايتهاي مربوط به اين جنگها و نفوذ اسلام در ايران بر ميآيد كه عقب نشيني برخي امرا و اشراف و دهقانان و حتي موبدان در برابر امواج هجوم تازيان و اسلام آوردن و همدلي با مسلمانان از عوامل مهم سقوط و اسلامي شدن تدريجي ايران بود و مقاومتها و شورشهاي ضد عربي كه در خلال فتح و پس از آن در برخي شهرها رخ ميداد، مانعي جدي در برابر گسترش اسلام – هر چند كند و آرام – نبود. همدلي برخي از اشراف و امراي ايراني با مسلمانان باعث شد كه بر جان و مال خود ايمن شوند و حتي از عطاياي اسلامي بهرهمند گردند و گاه موقعيت اجتماعي و سياسي خود را نيز حفظ كنند. نمونههاي بسياري از اين رفتار را كه خود حاكي از ناخشنودي و بلكه تنفر سپاهيان و امرا از خسروان است، ميتوان به دست داد. رفتار خيانتآميز آبان جادويه پس از جلولا با يزدگرد و نجات جان و اموال خود؛ همكاري هيربد نهاوند با مسلمانان؛ همداستاني دهقان نيشابور و هيربد دارابگرد و يكي از امراي سواد مرزبان طوس با مهاجمان همه از آن جمله است اين خود نكته مهمي است كه فتح ايران و نفوذ اسلام در برخي شهرها – مانند ري و اصفهان – سبب رقابت و دشمني ميان امراي ايراني آنجا ميشد، از آن ميان مي توان به ماهويه مرزبان مرو، بهمنه و كنارنگ اشاره كرد. عمر نيز در مقابل، وقتي ديوان عطايا تشكيل داد، اشراف ايراني همداستاني با مسلمانان را مشمول اين عطايا كرد كه خود عاملي براي پيشرفت مسلمانان شد. صلحنامههاي ميان ايرانيان و عربها خود حاوي نكات مهمي است و تسامح مسلمانان نخستين و همدلي برخي ايرانيان را با آنها نشان ميدهد. مطابق اين صلحنامهها ايرانيان ميتوانستند بر دين خود بمانند و املاك خود را نگاه دارند و جزيه و خراج دهند، يا از شهرها و املاك خود بروند، بيآنكه كسي متعرض آنها شود، اما نبايد بر مسلمانان چيرگي جويند. نخستين صلحنامه طبرستان و دماوند و خوار جالب است كه بر اساس آن اسپهبد و «مصمغان» دماوند تعهد كردند كه دشمنان مسلمانان را به قلمرو خود راه ندهند، مسلمانان وارد مناطق آنان شوند و مردم به هر كجا كه خواستند بروند. از فتح نهاوند دو سالي بيش نگذشته بود كه عمر به دست ايرانيان – فيروزنام- در مسجد مدينه به قتل رسيد (23 ق /644م) اين فيروز از اسيران جلولا بود كه او را در مدينه ابولؤلو ميخواندند و در اصل ترسايي بود از مردم نهاوند و به غلامي نزد مغيرهبن شعبه كار ميكرد. بنا به رواياتي هرمزان، سردار ايراني مقيم مدينه، نيز در اين كار دست داشته است و بدين گمان او و فيروز را به همين اتهام كشتند. اما پيشرفت اسلام در ايران متوقف نشد و در روزگار خلافت عثمان و حضرت علي (ع) هم به رغم آشوبها دوام يافت. مخصوصاً تا سال 31 ق كه يزدگرد هنوز زنده بود، باز گهگاه نبردهايي ميان ايرانيان و عربها در ميگرفت. با اينهمه، پيشرفت اعراب در داخل ايران كند و آهسته بود و مكرر مقاومتهاي محلي مانع اين پيشرفت ميشد، ولي با مرگ يزدگرد در حقيقت ديگر هيچ اميدي باقي نماند و مقاومتهاي محلي به حركت مذبوح ميمانست و بدينگونه برخلاف گزارش سيف، جنگهاي فتوح تا اوايل عصر امويان دوام داشت خلافت اموي كه در حقيقت يك دولت عرب گراي محض به شمار ميرفت، نسبت به غير عربان خشونت و نفرت خاصي نشان ميداد و به همين سبب، موالي نيز در مبارزه با آن غالباً با شيعه و گروههايي كه بر حكومت خروج ميكردند – خوارج به مفهوم عام و خاص – همداستاني بودند. اين معني به ويژه در عراق كه در دولت اموي خود را تابع شام – مركز خلافت – ميپنداشتند، بيشتر جلوهگر بود. چنانكه در قيام مختار به خونخواهي امام حسين (ع) بسياري از موالي كه مسلمانان ايراني بودند، به او پيوستند و بيش از همه نسبت به امويان خشم و كين نشان دادند؛ اين موالي كه در كوفه فراوان بودند و كسب و تجارت اين شهر غالباً در دست آنها بود، به لشكر خونخواهان پيوستند تا انتقام خواريها و بيدادهايي را كه امويان بر آنها روا داشته بودند، بستانند. فزوني آنها در لشكر مختار و ابراهيمبن مالك و عنايت و اقبال اين دو سردار به آنها، خشم اشراف عرب را بر ميانگيخت و بدين سبب، قيام مختار و ابراهيم را، نه فقط نهضتي بر ضد امويان، بلكه نهضتي بر ضد عرب ميديدند. كوششهاي موالي در مبارزه با امويان در اين قيام خلاصه نشد. پس از آن نيز اينان از هيچ فرصتي براي تجديد مبارزه دست نميشستند. چنانكه وقتي زيد در اواسط خلافت امويان قيام كرد، موالي عراق از مهمترين گروههايي بود كه به او پيوستند. دعوت زيد چنان بود كه در جلب اين موالي تاثير بسيار داشت و حتي در خراسان و جرجان و ري نيز مورد توجه قرار گرفت و آنگاه كه كشته شد، پسرش يحيي پناهي جز خراسان و بلخ نميديد؛ هر چند در آنجا نيز عمال خليفه او را كشتند و اندك زماني پس از آن ابومسلم قيام كرد. پديده ديگري كه مخصوصاً در عصر امويان، به تسريع در امر اسلامي شدن ايران كمك كرد، اما نتايج آن در استمرار و قدرت حكومت غربي اموي تاثير معكوس بخشيد، مهاجرت طوايف عرب به خراسان و ماوراءالنهر و اطراف قومس و قم و كاشان و نواحي فارس و حوالي سيستان و كرمان بود. در بعضي از اين مناطق، عربها قدرت و ثروت بسيار به دست آوردند و چون اوضاع طبيعي منطقهاي را موافق طبع و طرز معيشت خويش ميديدند، بدانجا روي مينهادند و ساكن ميشدند. خراسان و قم از اينگونه مناطق بود كه اعراب از همان آغاز فتح بدانجا كوچ كردند و به تدريج با ايرانيان خوگر شدند و آداب و رسوم و زبان آنها را فرا گرفتند و روابط خويشاوندي ميانشان برقرار شد. اما در همه جا چنين نبود. در سيستان آنها را اهرمن ميخواندند و از همنشيني با آنها خودداري ميكردند. در بخارا يك وقت ميان مساكن مسلمانان و غير مسلمان جدايي بود (نرشخي، 61-62) و در قم به آزار ايشان برخاستند؛ هم در اينجا يك بار عربها 70 تن از سران مجوس را سر بريدند تا مردم به مجاورت آنها راضي شدند. از سوي ديگر اختلافهاي داخلي اين قبايل كه انعكاس نزاعهاي ديرينه عدنانيان و قحطانيان و تيرههاي هر يك از اين دو بود، مجاورت آنها را با هم دشوار ميساخت. سرانجام، اين كشمكشها و طرز رفتار آنها با مسلمانان غير عرب، موجب مزيد نفرت از آنها شد و تدريجاً اهالي شهرها و ديهها را بر ضد آنها برانگيخت و لاجرم دعوت فرقههاي مخالف اموي در ميان موالي مجاور هجرتگاههاي اعراب بيشتر شد و در اواخر عهد اموي و حتي اوايل عهد عباسي، ايران به صورت يك كانون ضد عربي درآمد و برخي مذاهب و فرق در اين سرزمين پديدار شد كه در ديگر نقاط فتح شده نظير يافت. با اين حال، اسلامي شدن سراسر ايران لااقل تا اوايل قرن 3ق/9م به طول انجاميد. اينكه عامهي اهل يك ولايت – مانند قزوين – يكسره و با هم به اسلام گرويده باشند، به ندرت اتفاق افتاده است، با آنكه در نواحي جنوبي و غربي ايران از همان آغاز فتوح بعضي از عناصر بومي و محلي مثل زظها و سيابجه و اساوره ديلم اسلام آوردند و با عنوان موالي حتي در جنگليهاي داخلي ايران به اعراب ياري نمودند. ليكن بعضي بلاد، خاصه فارس و جبال گيلان و ديلم، تا يك چند از قبول استيلاي اعراب خودداري ميكردند. در اين فاصله عدهاي از مزديسنان كه مايل به قبول اسلام نبودند از حدود سواحل خليج فارس به گجرات هند سفر كردند و «پارسيان» خوانده شدند و گرچه نخست فرمانرواي گجرات از ايشان بيمناك شد، ولي سپس همه را نواخت و اجازهي اقامت داد با اينهمه، در ايران مردم به تدريج تازه واردان را پذيرفتند، چه، آنگاه كه اسلام هر شهري را ميگشود، تحولي در احوال فرد و در نظام جامعه پديد ميآورد. براي فرد حقوق تازهاي ميآورد كه از آن بيخبر بود. در جامعه، نظام طبقات و امتياز خاندانها از ميان ميرفت و دين تازه فاصله ميان اشراف و فرودستان را پر ميكرد. كسي كه مسلمان ميشد، همان مالياتي را كه به خسروان ميداد، به عنوان صدقه و زكات و خراج پرداخت ميكرد و آن كس كه بر دين پدران ميماند، جزيه ميپرداخت و از خدمات لشكري آسوده بود و در دين خويش نيز تا حدي آزادي داشت و از آن سختگيريها و فشارهاي موبدان نيز چندان خبري نبود. نومسلماناني كه در جنگهاي فتوح، با مسلمانان نجنگيده، و اسير نشده بودند، موالي – بندگان آزاد شده – خوانده ميشدند و از همان قرن اول نقش مهمي در تحولات عراق ايفا كردند. در بعضي شهرها شمار اين موالي از عربها بيشتر بود و خود طبقه اجتماعي خاصي را تشكيل ميدادند. بعضي از واليان عراق به سبب كثرت موالي و نقش آنها در تحولات منطقه، به ناچار به فراگرفتن زبان فارسي ميپرداختند. با اين حال، اين موالي سخت مورد تحقير و فشار واقع ميشدند. واكنش اين تحقير و فشار، ظهور نهضت شعوبيه بود كه در مقابل غرور نژادي عرب، منكر سيادت و برتري آنها بودند و تمامي اقوام عالم را مساوي ميشمردند و تفاخر و تعصب عرب را مخالف اسلام و قرآن ميدانستند. آنان به تدريج به طعن عرب پرداختند و در اين كار راه مبالغه و افراط پيمودند. نگاهي به آثاري كه در قرون اوليهي اسلام توسط موالي و ديگران در اين ابواب نگاشته شده و نيز شاعراني كه از آنها در زمره شعوبيه ياد شده است و اشعار بسيار در قبايح و مثالب عرب سرودند، همچون اسماعيل بن يسار، بشار بن برد، خريمي و ديگران اين معني را نشان ميدهد. گسترش شعوبيه كه در فرهنگ و ادب اواخر عهد اموي و اوايل عصر عباسي انعكاس وسيع يافت، مخصوصاً به نشر زندقه و الحاد در مقابل اسلام نيز منجر شد. ارتباط شعوبيه با زنادقه در عراق و با طبقات دهقانان در خراسان، مقابله آنان را نژادگرايي اموي تا حد زيادي قرين توفيق كرد و مجموع اين جريانها موجب شد كه در ميان موالي احساس تعلق به قوميت ايراني باقي ماند (اشپولر، 2/277) و حتي رسوخ كند. تفوق برمكيان و آل سهل در ايراني كردن دربار بغداد، تعصب نژادي را در ميان اشراف عرب برانگيخت، اما توفيق عنصر ترك در دربار خلفا، تدريجاً به تعصبات شعوبيه خاتمه داد و موالي ايراني را از گرد خلفاي بغداد به حوزهي دولتهاي مستقل و نيمه مستقل ايراني در خراسان و سيستان و ماوراءالنهر جلب كرد. گذشته از موالي، ذميان كه معاهد خوانده ميشدند، نيز بر خلاف آنچه در معاهدات صلح آمده بود، سخت مورد آزار عمال اموي قرار مي گرفتند و اين معني به ويژه به روزگار حكومت حجاج بر عراق شدت گرفت. چنانكه اگر ذميان، براي رهايي از اين آزارها و فشارها، يا صرفاً از روي ميل و اعتقاد به اسلام ميگراييدند، براي آنكه قطع جزيه و خراج به عوايد بيتالمال اموي لطمهاي وارد نياورد، آنها را باز به پرداخت جزيه وا ميداشتند. اين رفتار چنان ناعادلانه و مغاير با روح اسلام بود كه گاه اعراب متورع را به اظهار نفرت از حكومت وادار ميكرد و يك بار هم خليفه عمربن عبدالعزيز را به اعتراض واداشت. احساس نفرتي كه امويان در گروههاي پرنفوذي از مسلمانان و نيز موالي و اهل ذمه ايجاد كردند، در اواخر عصر ايشان، خراسان را براي نشر دعوت سري شيعه كانون مناسبي كرد. وجود اختلافات و عصبيتها بين قبايل عرب نيز از اسبابي بود كه نشر اينگونه دعوتهاي سري را در آن سامان آسان ميكرد. نهضتهاي شيعه – توابين، زيديه، كيسانيه، هاشميه و... – كه همه جا غالباً موالي هواخواه آن بودند، در عراق چندان پيشرفتي نيافت و بني اميه آن را سركوب كردند، اما دنباله اين دعوتها كه ابراهيم امام عباسي آنها را در يك جا گرد آورد، در خراسان پيشرفت كرد؛ از آن روي كه موالي خراسان و ساكنان قرا و روستاها كه مبادي شيعه در باب امامت را ميپسنديدند، به اين دعوت روي خوش نشان دادند؛ خاصه كه برخي از داعيان بزرگ عباسي و سپهسالارا نشان همه ايراني بودند. بدين گونه، ابومسلم – كه درباره آغاز فعاليتش در نهضت عباسي روايات گوناگون آوردهاند و خود از موالي بود- دست به كار متحد گردانيدن خراسانيان شد و كشاورزان و پيشهوران و سوداگران و موالي گردش فراهم آمدند و سرانجام، امويان را برانداختند. ابومسلم در اين كار از سركوب جنبشهايي چون قيام به آفريد كه مقارن نهضت عباسي در خراسان ظهور كرد، خودداري نداشت. به هر حال،كوششهاي خراسانيان در پيروزي نهضت عباسي، و نيز تركيب و سازمان آن دولت چنان بود كه آن را «خلافت خراساني» خواندند. اين نخستين نقش بزرگي بود كه در تاريخ سياسي اسلام از ايرانيان رقم زده شد و آغازگر نهضتها و قيامها و ظهور دولتهاي ايراني گرديد. گفتهاند: ابومسلم با سياه جامگانش از فرداي پيروزي عباسيان، به انديشه جدا كردن خراسان از خلافت افتاد، يا در دستگاه خلفا اين انديشه را به او نسبت دادند و وي مورد سوء ظن سفاح و خاصه منصور واقع گرديد. سفاح كوشيد تا شورشي برضد او در خراسان برپا كند، اما كامياب نشد؛ منصور سرانجام او را به حيله به كوفه كشاند و به سختي كشت (137 ق/754م). هرچند كه دليل و نشانهاي بر تمايل ابومسلم به قيام و جدايي طلبي در دست نيست، اما قيامهاي متعددي كه پيروان و نزديكان او بر ضد خلافت عباسي بر پا كردند و با تكريم خاطره ابومسلم همراه بود، ممكن است امروز مورخ را به احتمال صحت اين اسناد متمايل سازد. در واقع در سرزمينهاي گسترده بر نواحي غربي خراسان، از نيشابور و قومس و ري و طبرستان شمار كساني كه به خاطر ابومسلم دائم آماده قيام بودند، بسيار بود و ميتوانستند به نهضت او در مقابل سپاه آل عباس ياري رسانند. به علاوه، در نواحي شرقي خراسان هم، چنانكه فيالمثل قيام اسحاق ترك و مقنع نشان داد، طرفدارانش بسيار بودند. ابومسلم براي تامين نواحي شرقي خراسان حتي در سرحدهاي چين نيز كروفري كرده، و در يك جنگ در نواحي طراز تلفات بسيار به چينيها وارد ساخته بود و احتمال نميرفت كه قيام او براي استقلال خراسان او را از جانب چين به دغدغه اندازد. به هر حال، روشهاي بيدادگرانه عباسيان به زودي بسياري از رهبران و طرفداران دعوت را از حمايت عباسيان پشيمان كرد و اين معني حتي در شعر عرب نيز انعكاس يافت. از آن سوي، نفوذ و اعتبار ابومسلم سبب شد تا برخي ياران و طرفداران او در خراسان با ايجاد نهضتهاي ديني و ملي سلطه عباسيان را بر خراسان سست كنند. شماري از اين قيامها در ماوراءالنهر، خراسان، ري، طبرستان و آذربايجان، جنگهايي فرسايشي بود. كه گرچه تمام آنها به شكست منجر شد، اما خلفاي عباسي را متوجه كرد كه حكومت از بغداد بر ولايت دوردست خاصه خراسان تا چه حد دشوار است. نخستين قيام پس از قتل ابومسلم، نهضت سنباد بود. وي در زمرهي سياه جامگان مورد توجه و حمايت ابومسلم قرار داشت. قيام او كوتاه، اما خونين و هولناك بود. بيشتر يارانش از مردم كوهستان ري و طبرستان بودند و وي به سرعت ري و قزوين وقومس و نيشابور را گرفت و عناصر گوناگون ديگري با او همداستان شدند، ولي در جنگ با سپاه عباسي شكست خورد و گريخت و اندكي بعد به دست يكي از كسان اسپهبد طبرستان كشته شد. اما خونخواهي ابومسلم چندي بعد بهانهاي براي يك مدعي خطرناك ديگر – مقنع-شد كه خود از سرهنگان ابومسلم بود. ياران او را سپيد جامگان ميگفتند كه بيشتر از موالي و روستاييان خراسان بودند و بيش از 14 سال در حدود سغد و بخارا و كش و نخشب موجب بيم و هراس مسلمانان گشتند. از فرجام كار مقنع اطلاعي در دست نيست، جز آنكه در پي محاصرهاي طولاني در قلعهي سنام در حدود كش، به جان رسيد و قلعه را تسليم كرد و ناپديد شد. اما اين آخرين نهضت نبود كه به نام ابومسلم پاي گرفت. نام ابومسلم در قيام بابك نيز كه يك چند مايه وحشت و اضطراب خليفه بغداد گشت، باز در ميان آمد. نتيجه ديگري كه خلافت بغداد از اين قيامها گرفت. آن بود كه نميتوان فرقهها و نهضتها را با شمشير به سكوت واداشت. مامون كه خود متوجه اين نكته بود، به دنبال رفع اختلالهايي كه خلافت او را تهديد ميكرد، خراسان را به سردار ايراني و خراساني خود طاهر ذواليمينين داد. طاهر به ياري لشكريان خراسان خلافت را از امين به برادرش مامون منتقل كرده بود. قدرت ونفوذ او در آغاز خلافت مامون به درجهاي بود كه نفوذ و قدرت ابومسلم رادر عهد سفاح به خاطر ميآورد. فرزندان و برادران و اعمام او نيز در دستگاه خلافت نفوذي كسب كرده بودند. در خراسان، طاهر ظاهراً امارت استكفا داشت و به نام مامون امارت ميكرد، اما در آخر نام خليفه را از خطبه انداخت و تقريباً نسبت به او عصيان كرد. هر چند خود او بلافاصله يك روز يا چند روز بعد وفات يافت (205 ق / 820 م)، اما مامون امارت خراسان را به اختلاف او واگذاشت و معتصم نيز با آنكه از آنها چندان راضي نبود، همچنان امارت خراسان را بر آنها مسلم داشت. بدين گونه اگر نتوان گفت: طاهر نخستين دولت مستقل ايراني را در عهد اسلام به وجود آورد، بيشك ميتوان گفت: اولين امير بزرگ ايراني بود كه امارت استكفاي خراسان را در خاندان خويش موروثي كرد. درباره مرگ طاهر روايات گوناگون است. ميگويند احمدبن ابي خالد احول، و به قولي خود مامون، چون احتمال مي دادند كه طاهر درخراسان دم ازاستقلال زند يكي ازمحرمان خويش رابا او همراه كردند ونهاني به او گفتند كه چون طاهره عصيان خويشش اشكاركرد. اورا به زهر هلاك كند.اما اين روايت ادعايي بياساس است. به هر حال، طاهر در خراسان به دفع خوارج كه در دوران نزاع بر سر خلافت قدرتي يافته بودند، توفيق يافت و امارت سيستان را نيز به پسر خود طلحه واگذار كرد؛ او را به جنگ با خوارج و ياران حمزه بن آذركه مامور ساخت. هر چند در ايام حيات طاهر فتنه خوارج به كلي فروننشست، ولي شوكت و هيبت او در خراسان امنيت پديد آورد و آن هرج و مرج كه پيش از امارت او در خراسان از غلبه حمزه و خوارج پديد آمده بود، تا حدي آرام يافت. پس از طاهر پسرش عبدالله امارت خراسان يافت. عبدالله سخت مورد علاقه و حمايت مامون بود و در دفع بعضي شورشها در بينالنهرين خليفه را ياريها رسانده، و مدتها رئيس شرطهي بغداد بود. حكومت او – كه در واقع آغاز دوره جديدي در تاريخ ايران و تاسيس نخستين دولت نسبتاً مستقل ايراني درعصر اسلامي به شمار ميرود – و برادرانش در خراسان – به سبب كوششي كه در بسط عدالت و دفع هرج و مرج نشان دادند – خاطرهي خوبي بر جاي گذاشت. نقش او در خاتمه دادن به شورش بابك و مازيار هم خدمت مهمي به خليفهي بغدادي تلقي شد. حتي نواده او محمد بن طاهر هم كه مغلوب يعقوب ليث شد، همچنان در بغداد مورد علاقه و حمايت عباسيان بود. آخرين امير طاهري به شعر و شادخواري بيش از حكومت علاقه داشت. در زمان او حسن بن زيد علوي در طبرستان به داعيه امارت و امامت برخاست و پس از جنگ با لشكر محمدبن طاهر عاقبت آن ولايت را از دست طاهريان به درآورد، چنانكه ري و قزوين نيز در 251ق/865م از قلمرو ايشان خارج شد. پس از آن در 259 ق يعقوب ليث نيشابور را گرفت و محمد بن طاهر را به بند كشيد. محمد در 262 ق 876م پس از شكست يعقوب از موفق عباسي، از بند گريخت و به خراسان رفت، ولي نتوانست حكومت پدرانش را احيا كند. حكومت طاهريان كه با وجود استقلال داخلي، تابع خليفه بود، معلوم كرد كه كسب استقلال براي خراسان و ولايات دور دست، با اظهار تابعيت، بهتر از سركشي و جنگ ممكن ميشود؛ در حالي كه يعقوب ليث صفار، عيار سيستان چنين نميانديشيد. وي كه در منطقهاي پرآشوب و غالباً مقهور خوارج و مخالفان خلافت، برآمده بود (247 ق)، اگرچه در آغاز آشكارا به مبارزه با خليفه برنخاست و حتي يك چند در شيراز خطبه به نام خليفه كرد، ولي در باطن قدرت و نفوذ خود را منبعث از خليفه نميدانست و اندكي بعد حركت خود را به قيامي بر ضد خلافت بدل كرد. از آن زمان كه يعقوب رويگر (صفار) در زي عياران به كار برخاست، تا آن وقت كه سيستان و پوشنج هرات را از حكم خليفه به درآورد (253ق) و كرمان و فارس (255ق) و خوزستان را هم بر قلمرو خود افزود و به فرماندهي بزرگ و اميري پرقدرت بدل شد، چند سالي بيش نميگذشت. يعقوب چون رتبيل را كشت و در 259 ق با تسخير نيشابور، طاهريان را برانداخت، دولتي پديد آورد كه به نام حرفهي او، صفاريان خوانده ميشدند. به روايت گرديزي (ص 308 –309) به هنگام فتح نيشابور در گفت و شنودي كه با فرستادگان محمد بن طاره انجام داد و از او عهد و لواي خيفه خواستند، به جاي ارائه حكم خليفه كه رسم حكام تازه وارد بود، شمشير خود را نشان داد بدين گونه، مشروعيت حكومت خود را غلبه و قدرت شخصي و متكي به شمشير نماياند. وي سپس قصد طبرستان كرد و حسن بن زيد را شكست داد و به قدرتي مهيب و خطري جدي براي خلافت بدل شد، تا آنجا كه خليفه دل به دفع او بست. چون مقارن ايام قيام او، شورش صاحب الزنج هم بغداد و خلافت را تهديد ميكرد، خليفه ظاهراً كوشيد ضمن به رسميت شناختن غلبه او بر سيستان، ولايات طخارستان و سند را هم به او واگذارد و او را به جاي حركت به سوي بغداد، به عزيمت براي ادامه فتوح در نواحي بلخ تشويق كند؛ اما كروفري كه او در نواحي شرق كرد، مانع از عزيمتش به بغداد نشد و وي بيآنكه اتحاد با صاحبالزنج را براي تهديد بغداد بپذيرد، خود به جنگ با خليفه اقدام كرد. اما در دير عاقول نزديك بغداد از سپاه خليفه به فرماندهي موفق برادر معتمد عباسي شكست خورد. وي مدتي بعد در جندي شاپور درگذشت (265ق/879م)؛ با اين حال تا آخرين لحظه حيات با وجود تطميع و تشويق، حاضر به مصالحه با خليفه نشد و جز برانداختن او و خلافت، ظاهراً هيچ هدف ديگري نداشت. هر چند برادرش عمروليث كه پس از او به امارت بخشي از قلمرو يعقوب برداشته شد، از كنار آمدن با خليفه خودداري نكرد، اما او هم در امارت خود بارها مجبور به نافرماني نسبت به خليفه شد و سرانجام نيز در مقابله با سپاه ساماني كه خليفه از روي خدعه، فرمان ولايت خراسان را هم به او و هم به سامانيان داده بود، بدون هيچ جنگي دستگير شد (287 ق /900م) و بدين گونه، به اهتمام سامانيان خليفه از تهديد صفاريان رهايي يافت. با اينهمه، اعقاب عمرو تا سالهاي دراز بر بخشهايي از سيستان و برخي نواحي ماوراءالنهر حكومت داشتند. سلاله سامانيان هم كه در همين اوقات در خراسان پاي گرفت. با وجود استقلال بيشتر از اظهار تبعيت ظاهري نسبت به خليفه خودداري نكردند. نه تنها اسد بن سامان- خدات از امراي ماوراءالنهر كه مورد حمايت مامون بود، همواره از بغداد اطاعت ميكرد، بلكه اخلافش نيز همه بدان راه رفتند. اسماعيل بن احمد، بنيانگذار واقعي دولت سامانيان، موقعي بر حكومت استقرار يافت كه خوارج و مخالفان خليفه را فرو كوبيد. پسران او نيز كوششي بسيار در دفع زيديان و مخالفان از خود نشان دادند. البته سامانيان جز هداياي مختصر، نه خارج مرتبي براي خليفه ميفرستادند، نه در مواقع جنگ قوايي براي كمك به او گسيل ميكردند. با اينهمه، اظهار تبعيت آنها نسبت به خليفه، به قدرت آنها در نظر عام مشروعيت بيشتر ميبخشيد. در اواسط دولت ساماني و اوايل ظهور آل بويه، سلسلهاي از حكام ايراني كه اصلاً اهل سغدبودند، موسوم به آل الياس بر كرمان فرمان ميراندند. مؤسس اين سلسله ابوعلي محمد ابن الياس از سرداران ساماني است كه پدرش نيز از سپهسالاراني بود كه نصر بن احمد ساماني او را به جنگ با ناصر كبير علوي به طبرستان فرستاد. ابوعلي محمد در نزاعهاي داخلي سامانيان مورت تعقيب نصر ابن محمد واقع شد و در 317ق از نيشابور روي به كرمان نهاد و آنجا را گرفت. پس از جنگ و گريزهايي سرانجام در كرمان خطبه به نام عمادالدوله بويه اي كرد، با اينهمه، معلوم نيست كه وي واقعاً مطيع آل بويه بوده باشد؛ به ويژه كه وي در اواخر حكومت خويش قصد تصرف قلمرو ركنالدوله كرد و عتبي نيز او را مطيع سامانيان دانسته است (ص 308). با اينهمه، وي به پايمردي معزالدوله احمد از خليفه مطيع، خلعت و لواي حكومت گرفت. از اين سلسله 3 تن در كرمان فرمان راندند. آخرين امير آل الياس، سليمان بن محمد نام دارد كه در جنگ با گورگير بن جستان نايب عضدالدوله كشته شد و خاندانش برافتاد. در اين روزگار سلسله ديگري موسوم به آل محتاج، بيش از نيم قرن از 321 تا 381 ق / 933 تا 991م زير نظر و نفوذ سامانيان در بخشهايي از خراسان فرمان راندند كه گاه دعوي استقلال داشتند. ايشان را از اخلاف امراي كهن چغانيان – بر كرانه جيحون – موسوم به چغان خدات دانستهاند (لسترنج، 467). بنيانگذار اين سلسله محتاج بن احمد نام داشت و پس از او 7 تن از فرزندان و نوادگانش نيز حكم راندند، تا آخرين آنها ابوالمظفر احمد بن محمد در كشاكشهاي ميان غزنويان و سامانيان و فايق خاصه از صحنه تاريخ محو شد. سلسله ديگري كه از اواخر ايام سامانيان به عنوان دولتي محلي ظهور كرد، آل مامون نام دارد. اميران اين سلسله مدت كوتاهي از 385 تا 408 ق /995 تا 1017 بر خوارزم فرمان راندند و برخي از آنها به خوارزمشاه موسوم شدند. نخستين فرد شناخته شدهي اين خاندان ابوعلي مامون اول فرزند محمد خوارزمشاه است كه پيش از 385 ق نيز مدتي فرمانرواي گرگانج بود و بر اثر ضعف سامانيان كاث را نيز گرفت و محمد بن احمد خوارزمشاه از آل عراق را برانداخت. پس از او ابوالعباس مامون بن مامون در 399 ق /1009م رشته امور را در دست گرفت، ولي ز محمود غزنوي بيم داشت و ميكوشيد بهانه به دست او ندهد. با اينهمه، مدتي بعد ناچار شد خطبه به نام محمود كند. ابوالحارث محمد بن آخرين امير آل مامون به دست محمود كه خوارزم را تسخير كرد، برافتاد، آل مامون از سلالههاي دانش دوست ماوراءالنهر به شمار ميروند و دربار آنها پناهگاه دانشمندان برجستهاي چون ابوريحان بيروني، ابوعليسينا، ابوالخير خمار و ابوسهل مسيحي بود. غزنويان هم كه پس از آل سامان وارث حكومت خراسان شدند، همچنان سياست اظهار تبعيت نسبت به خليفه را- لااقل درتشريفات ظاهري- دنبال كردند. محمود و پسرش مسعود در آنچه به ظاهر حكومت مربوط ميشد، خود را تابع فرمان خليفه ميدانستند و به هنگام جلوس از جانب او حكم و لوا دريافت ميداشتند. در موارد تعزيت و تهنيت با دستگاه خلافت مكاتبه داشتند و از غنايم تاخت و تازهاي اطراف هند هم هدايايي براي وي ارسال ميكردند. همين اظهار اطاعت ظاهري، مشروعيت آنان را در نظر اكثر مسلمانان عاري از ترديد ميساخت. با اين حال، حكومت آنها به كلي مستقل بود و فرمانهاي آنان مانند سامانيان بر اساس حكم و استبداد شخصي صادر، اما به نام خليفه اجرا ميشد. سلسلهي غزنويان با ابواسحاق آلپ تكين از غلامان احمدبن اسماعيل و نصر بن احمد ساماني – كه سپس سپهسالار خراسان شد – آغاز ميشود. چون ميان آلپ تكين و منصور بن نوح نزاع شد و كار به جنگ كشيد، او به قصد جهاد رهسپار كابل شد و چون به غزنه رسيد (351 ق / 962م)، آنجا را گرفت و دارالاماره خويش ساخت. پس از او و امارت كوتاه پسرش اسحاق، حكومت غزنه به دست سبكتگين، غلام و داماد آلپ تكين افتاد كه بنيانگذار واقعي دولت غزنويان به شمار ميرود. اين دولت از آغاز حكومت آلپ تكين بر غزنه تا انقراض آن به دست غوريان در 582 ق 186م، حدود 230 سال دوام يافت كه بخشي از آن مستقل، و بخشي تابع سلاجقه بود. آخرين حكام غزنوي – تاج الدوله خسرو شاه و پسر او سراج الدوله خسرو ملك – از غزنه رانده شده، و لاهور را تختگاه خود گردانيده بودند. سلالههاي ديگري هم در همين ايام، مقارن با طاهريان، سامانيان و غزنويان حكومتهايي به وجود آوردند كه مبتني بر تابعيت خليفه بغداد نبود، بلكه غالباً با طغيان بر ضد خليفه در ولايات مختلف، حكومتهاي مستقلي تشكيل دادند؛ از آن جمله بودند علويان در طبرستان كه مدعي خلافت هم بودند و بر خلاف دستگاه خلافت، اظهار تشيع ميكردند. دولت علويان طبرستان را اصلاً حسن بن زيد، ملقب به داعي كبير تاسيس كرد كه پس از شكست قيام يحيي بن عمر نواده زيد در روزگار مستعين به ري گريخت و از آنجا به ديلم رفت و به دعوت پرداخت. در اين زمان مردم طبرستان كه از ستمگري عمال محمدبن عبدالله بن طاهر به تنگ آمده بودند، دعوت حسن را پذيرفتند و با او بيعت كردند (250 ق / 864م). وي به سرعت بر بخشهاي بزرگي از طبرستان و رويان مستولي شد و قارن بن شهريار از اسپهبدان آل قارن و لشكر طاهريان را شكست داد. وي پس از آن از يعقوب ليث شكست خورد، ولي اندكي بعد امارت خويش را بازيافت. فرزند او محمد كه از 270 تا 281 ق / 883 تا 894م حكومت كرد، گرگان را نيز گرفت و قصد هرات و سيستان كرد كه به قتل رسيد. پس از او حسن بن علي، معروف به ناصر كبير رشته كارها را در دست گرفت و چند بار با سامانيان جنگيد و سراسر طبرستان و بخشي از گيلان را تصرف كرد. داماد و جانشين او حسن بن قاسم به روزگاري حكومت يافت (304-316ق/916-928م) كه از يك سوي پسران ناصر كبير را در پيش روي داشت و از سوي ديگر ميبايست با سامانيان پنجه در افكند. ماكان كاكلي و علي بن بويه دو تن از سران ديلم در اين روزگار همراه او به جنگ با دشمنان علويان برخاستند. با اينهمه، وي نتوانست چندان دوام بياورد و در 316 ق به دست اسفار شكست خورد و توسط برخي ياران او به قتل رسيد و دولت علويان برافتاد. از قيامهاي ديگري كه در همين ايام براي استقلال ولايات شمال، جبال و فارس صورت گرفت، قيام اسفارش بن شيرويه ديلمي و مرداويج زياري و قيام ديالمهي آل بويه بود. كه بعضي از آنها مثل مرداويج ظاهراً غير از برانداختن خلافت، مقاصد ديگر نيز داشتند. ولاياتي كه به دست وي ميافتاد. عرضه كشتار و غارت ميشد، در حالي كه ضعف دستگاه خلافت، حمايت خليفه را از آن ولايت غير ممكن ميساخت. با اينهمه، قتل اسفار (ابن اسفنديار، 1/294) به خليفه كمكي نكرد، زيرا مرداويج زياري كه از سرداران او بود و در طرح و اجراي قتل او نيز دست داشت (319 ق /931م)، همان مواضع سلف خود را دنبال كرد. وي به سرعت بر متصرفات اسفار چيره شد و سلسلهاي به نام آل زيار (ه م) بنيان نهاد. مرداويج در آغاز، خيالات اسفار را در احياي حكومت تازهاي شبيه به نظام حكومت ساسانيان پيگرفت و براي خود تاج و تختي شبيه به تخت و تاج آنان سفارش داد و در سرزمينهايي چون همدان و اصفهان و دينور از مردم خراجهاي سنگين گرفت و نسبت به لشكريان خويش، خاصه غلامان ترك سختگيريهاي غير قابل تحمل اعمال كرد و سرانجام هم در 323 ق / 935 م به دست آنها در حمام به قتل رسيد. برادر مرداويج، وشمگير كه مردي جنگي، اما روستايي گونه بود وبعد از وي به امارت رسيد، خيالات غريب برادر را دنبال نكرد و با آنكه نسبت به عباسيان همواره كينهاي در دل داشت، از مصالح با خليفه خودداري نورزيد و نسبت به سامانيان نيز اظهار اطاعت كرد. سلسلهي آل زيار بعد از او به پسرش بيستون و سپس به قابوس بن و شمگير رسيد و آنگاه به نوادهاش منوچهر بن قابوس منتقل شد. از آن پس، آل زيار از حالت سركشي نسبت به خلافت بغداد بيرون آمد و همچون سامانيان و طاهريان به تابعيت خليفه گردن نهاد، ولي در صحنه حوادث عصر، تاثير و نقش قابل ملاحظهاي نداشت. با اينهمه، خليفه از مخالفت و تهديد عناصر ديلمي كه غالباً شيعه و پرورش يافته علويان طبرستان بودند، رهايي نيافت. بعد از قتل وشمگير، با پسران ابوشجاع بويه ماهيگير، علي و حسن و احمد مواجه شد كه مثل يعقوب و مرداويج، بدون اجازه خليفه به تصرف شهرهايي در نواحي فارس و اصفهان و كرج ابودلف دست زدند. حكام خليفه را از شهرهايي كه رسماً از جانب خليفه به آنها تفويض شده بود، بيرون راندند و با حفظ اتحاد، قلمرو وسيعي شامل اصفهان و فارس و خوزستان را از طريق سركشي نسبت به خليفه تصرف كردند و بين خود تقسيم نمودند. فارس به علي بن بويه برادر مهين، اصفهان و نواحي ماد سابق به حسن بن بويه برادر مياني، و كرمان و خوزستان به احمد بن بويه برادر كهين رسيد. چندي بعد، احمد از انحطاط و اختلالي كه در دستگاه خلافت راه يافته بود، استفاده كرد و با حمله به خوزستان، بغداد را به تصرف درآورد (334ق/946م)؛ آنگاه، خليفهي وقت – مستكفي- را عزل كرد و به جاي او خليفهاي با لقب مطيع نشاند كه در واقع خود او بود. خليفه جديد سلطه احمد را پذيرفت و به او لقب معزالدوله، به برادر مهترش علي لقب عمادالدوله، و به برادرش حسن لقب ركنالدوله داد. معزالدوله و برادرانش با آنكه مذهب تشيع، و ظاهراً زيدي داشتند، براي خليفهاي كه دست نشانده خود آنها بود، در انظار تا حدي با تكريم و احترام رفتار ميكردند، اما رنگ تشيع حكومت آنها در بلاد متصرفيشان، از جمله بغداد، ظاهر شد نيز و با سركشي و عصيان نسبت به خليفه و ايجاد انسجام ميان شيعيان عراق، حكومت مستقلي در بخشهايي از ايران و عراق پديد آوردند. شايد بتوان اين سلسله را نخستين سلسلهي مستقل ايراني بعد از سقوط ساسانيان خواند. عضدالدوله پسر ركن الدوله كه بعد از عماد الدوله در 338 ق/949م فرمانرواي فارس شد، كوشيد عزالدوله بختيار پسر معزالدوله را هم كنار بگذارد، اما با مخالفت و تهديد شديدي از سوي پدر خود رو به رو شد و اين كار را تا مرگ ركنالدوله عقب انداخت. بعد از مرگ عضدالدوله (372 ق / 982م) با آنكه بين اخلاف پسران بويه، اتحاد روزهاي نخستين حكومت آنها برقرار نماند، خليفه بغداد نزد آنان كه اميرالامرايي آنجا را نيز در دست داشتند، سخت موهون وآلت دست بود. بايد گفت عصر آل بويه در تاريخ اسلام و ايران، به سبب تحولات نسبتاً عميقي كه در بعد سياسي و اجتماعي قلمرو شرقي اسلام پديد آوردند، جايگاه ويژهاي به خود اختصاص داده است، خاصه كه اين دولت را بايد واسطه انتقال قدرت رسمي به فرمانروايان ترك در قلمرو اسلام و ايران دانست. از ديدگاه مذهبي، آل بويه، نخستين بار خليفه سني مذهب را به تابعيت اميري شيعه واداشتند؛ و از ديدگاه فرهنگي، اين دوره يكي از درخشانترين دورههاي تمدن اسلامي است و آثار برجسته دانشمندان قلمرو آل بويه در زمينههاي گوناگون علمي را نميتوان بيارتباط با فرمانروايان فرهيختهي اين سلسله مورد بررسي قرار داد. اما در اواخر دورهي آنان، ايران و عراق چنان دستخوش هرج و مرج بود كه اگر دولت سلجوقي به وجود نميآمد و خليفه را از نفوذ بقاياي آل بويه بيرون نميآورد، با هرج و مرج ناشي از اختلافات امرا، و سلطه كودتا مانند ارسلان بساسيري كه در بغداد خطبه به نام خليفه فاطمي مصر خوانده بود، خلافت عباسي در معرض انقراض قرار ميگرفت. در همان ايام كه دولت آل بويه رو به زوال ميرفت وسلاجقه روي به اعتلا داشتند، اميران ديگري از ديلميان در شمال ايران، دستگاه خلافت و فرمانروايان تابع خليفه را تهديد ميكردند. اينان دو شاخهي اسپهبديه و كين خوازيه از سلسله آل باوند بودند كه نسب خويش را به ساسانيان ميرساندند. باونديان از سده 1 ق /7م در بخشهايي از مازندران حكومت داشتند و با آنكه پيكارهايي سخت ميان آنان و عباسيان روي داد، استقلال خود را از دست ندادند و از نيمه دوم سده 3 ق / 9م با قيام حسن بن زيد و نشر اسلام و مذهب زيديه در طبرستان و ديلمان، به اسلام گرايش يافتند. ميان فرمانرويان اسپهبديه و كين خوازيه با سلاجقه و آتسز خوارزمشاه جنگها شد، ولي ديلميان اجازه نفوذ به آنها ندادند. سلسلهي ديگري كه در نيمه دوم سده 4 ق /10م به طور نيمه مستقل بر قسمتهايي از ايالت جبال و كردستان و لرستان فرمان ميراندند، آل حسنويه نام دارند كه اصلاً كرد نژاد بودند. مؤسس اين دولت، حسنويه بن حسين كه خود شيعي مذهب بود، به قلمرو آل بويه نيز طمع داشت. آل حسنويه در نزاعهاي داخلي آل بويه شركت مؤثر داشتند و سرانجام نيز به دست شمسالدوله بويهاي و ابوالشوك عنازي حاكم كرمانشاه منقرض شدند. دولت ديگري از اميران ديلمي نژاد كه از 398 تا 536 ق / 1008 تا 1142 در مركز و غرب ايران به حكومت نشستند، آل كاكويه نام دارد. نخستين شاخه اين سلسله در همدان و اصفهان تا انقراض آن به دست طغرل دوم سلجوقي دوام يافت، ولي شاخه ديگري از آن، موسوم به اتابكان يزد بيشتر بر سر كار بود. مؤسس اين دولت، علاءالدوله محمد بن دشمنزيار، معروف به ابن كاكويه است كه در اواخر عصر آل بويه در اصفهان حكومت يافت و از خليفه نيز منشور و لقب گرفت. وي پس از استيلاي غزنويان بر ولايت جبال، خطبه و سكه به نام محمود و مسعود كرد. يكي از عوامل شهرت علاءالدوله، دوستي و نزديكي ابن سينا با اوست كه وي دانشنامه علايي را نيز به نام او كرد. پس از علاءالدوله، فرزندانش در اصفهان و نهاوند و همدان به حكومت نشستند. برخي به اطاعت از طغرل گردن نهادند و برخي از برابر او گريختند؛ علاءالدوله حكومت يافت. فرمانروايي اين شاخه از آل كاكويه با حكومت 4 تن حدود يك قرن به درازا كشيد. آنان غالباً به اطاعت از سلاجقه روزگار ميگذاشتند. اين سلسله را قراختاييان بر انداختند. فرامرز نواده علاءالدوله آخرين امير اين خاندان كه در 536ق به قتل رسيد، يكي از مشهورترين و فرزانهترين امراي آل كاكويه است. شاخه ديگري از اتابكان يزد پس از قتل فرامرز بن علي بر اين ناحيه حكم راندند. اين سلسله را ركنالدين سام نواده دختري علاءالدوله علي كه از سوي سلطان سنجر سلجوقي به اتابكي دختران فرامرز كاكويي منصوب شده بود، بنيان نهاد. سام در 536ق رشتهي كارها را در دست گرفت و مدتي دراز فرمان راند، ولي كوششهايش براي توسعه قلمرو به جايي نرسيد. پس از او برادرش عزالدين لنگر در 584 ق/1188 م به حكومت نشست و حاكمان بعدي سلسله اتابكان همه از فرزندان و نوادگان اويند. از اين سلسله 10 تن به حكومت رسيدند. آخرين آنها حاجي شاه قدرتي نداشت و يزد عملاً در دست حكام و ماموران ايلخان – بايدوخان – بودتا مبارزالدين محمد مظفري و غياثالدين كيخسرو اينجو بر يزد چيره شدند. اتابكان آثار عمراني بسياري در يزد برآوردند. طغرل سلجوقي كه با فرونشاندن فتنه بساسيري خليفه عباسي را به بغداد باز آورد در رفتار با خليفه شيوهاي معتدل و مغاير با روش آل بويه و سامانيان پيش گرفت. وي از آغاز كار، رفتارش با خليفه مهرآميز بود، اما در عين حال گويي با او همتا ميدانست و تابع و مطيع او محسوب نميشد. به همين سبب، برادرزاده خويش را به ازدواج خليفه قائم درآورد و خود در حدود 70 سالگي دختر خليفه را خواستگاري كرد. اين طرز برخورد با خلافت، در دوره ملكشاه نوادهي او نيز ادامه يافت و سلطان – ظاهراً به تشويق والزام تركان خاتون، زوجه محبوب – خود خويشاوندي مجدد با خليفه را كه همچنان نشانهاي از برابري دو خاندان بود، طرح كرد و دختر خود را به خليفه مقتدي داد. بعدها تركان خاتون سعي كرد تا جعفر ابن مقتدي را نامزد خلافت سازد؛ گرچه اين كار پيش نرفت، اما اين طرز تلقي ساجقه مبني بر حيثيت مساوي با خلافت، در ميان سلالههاي منشعب از سلاجقه مانند اتابكان آذربايجان، و نيز سلاطين خوارزم هم كم و بيش دنبال شد. يك بار اتابك جهان پهلوان ضمن اشارتي كه جنبه پيغام داشت، به خليفه عصر خاطر نشان كرد كه سلطنت تعلق به جنگجويان و اهل دولتدارد و وظيفه خليفه نظارت بر آن، و عبادت و اجراي شريعت است و به همان حد بايدمحدود گردد. سلسلهها و دولتهاي موسوم به اتابكان در اين دوره از اهميت خاصي برخوردار بودند و با آنكه اغلب اوقات اين اتابكان به دولتهاي نيرومند مركزي وابستگي داشتند، گاه خود را مستقل ميخواندند و به هر حال در تحولات سياسي، اجتماعي و فرهنگي نقش مهمي برعهده داشتند. مهمترين سلسلههاي اتابكان عبارتند از: الف – اتابكان آذربايجان: سلسلهاي از اميران ترك كه به ايلد گزيان نيز شهرت داشتند و از حدود سال 541ق/1146م به روزگاري كه دولت سلاجقه روي به افول داشت، برآمدند و تا 622ق /1225م بر اران و آذربايجان مستولي شدند. ايلدگز در اصل يكي از غلامان سلطان محمود سلجوقي يا وزير او كمال سمير ميبود كه سپس اران را به اقطاع گرفت و اتابك ارسلان، پسر طغرل دوم شد و به تدريج قلمرو خود را توسعه بخشيد. آخرين حاكم اين خاندان مظفرالدين ازبك نام داشت. گرچه پس از او نيز تلاشهايي براي احياي حكومت خاندان به ظهور رسيد، ولي سرانجام، جلالالدين خوارزمشاه قلمرو اتابكان را گرفت. ب- اتابكان فارس موسوم به سلغريان: آنان هم در اين عصر برآمدند و از 543 تا 685ق/1148 تا 1286م، حدود يك و نيم قرن بر فارس و برخي نواحي مجاور آن فرمان راندند و در تحولات منطقه تاثيري مهم داشتند. مؤسس اين خاندان، بوزابه نواده سلغر، از جملهي اتابكان سلاجقه بود كه از سوي ملكشاه مامور فارس شد و در آنجا بر ضد دولت مركزي شورش كرد، ولي شكست خورد و مقتول گشت. سنقربن مودود برادر زاده بوزابه، مؤسس واقعي دولت اتابكان فارس به شمار ميرود كه دولتي نيمه مستقل، اما تابع سلاجقه، خوارزمشاهي و مغولان بنياد نهاد و به همين سبب، حكام آن توانستند فارس را از تعرض دولتهاي نيرومند اطراف مصون دارند و آنجا را به پايگاه علم و ادب تبديل كنند. مظفرالدين سعد بن زنگي و پسرش ابوبكر بن سعد نامورترين حاكمان اين سلسله از ممدوحان سعدي، و مرداني عادل و ديندار و درست كردار بودند. دولت اتابكان فارس به روزگار ابش خاتون يا دخترش كرد و چين برافتاد ج – اتابكان لرستان: اينان كه از اواخر ايام سلاجقه تا حدود 4 سده بعد بر نواحي وسيعي از خوزستان و لرستان فرمان راندند، به دو شاخه تقسيم ميشوند: 1. اتابكان لر بزرگ كه اصلاً كرد بودند و به سبب انتساب به ابوالحسن فضلويه، به بني فضلويه، و به سبب انتساب به دومين فرمانرواي آن، نصرت الدين هزاراسب (حمدالله، 540) به هزار اسبيان مشهور شدند. اين دولت از 550 تا 827ق/1155 تا 1424م دوام يافت و سرانجام به دست شاهرخ تيموري منقرض گرديد (غفاري، 172؛ بدليسي، 56-67). 2. اتابكان لر كوچك كه آن را به سبب انتساب به بنيانگذار آن، شجاعالدين خورشيد، بني خورشيد نيز ناميدهاند. حكومت اينان از 580 تا 1006ق/1184 تا 1597م به درازا كشيد و سرانجام به دست شاه عباس صفوي منقرض شد0 سلسلْه اتابكان لرستان به رغم يورش مغولان و سپس سلسلههاي رقيب چون آل مظفر و پس از آن تيموريان، تا قرنها پاي بر جاي ماند و نقش قابل توجهي در تاريخ منطقه ايفا كرد. از بطن دولت بزرگ سلجوقي – افزون بر اتابكان – دولتها و شاخههاي متعددي در ايران و آسياي صغير و شام بيرون آمد. درست است كه بيشتر اينان غالباً تابع دولت مركزي يا دست كم پس از ملكشاه، مطيع يكي از سلاطين رقيب بودند، ولي بسياري اوقات نيز عملاً در حوزه حاكميت خود به گونهاي مستقل رفتار ميكردند. در ايران يك شاخه از دولت سلاجقه، موسوم به آل قاورد در اوج قدرت سلاجقه بزرگ پاي گرفت و به رغم مخالفت دولت مركزي بر كرمان و سيستان و بلوچستان و حتي مدتي بر فارس و عمان فرمان راند. بنيانگذار اين سلسله كه به سلاجقه كرمان نيز موسومند، قاورد فرزند مهين چغريبيگ است كه به اقرب احتمال پس از 442 ق /1050م حكومت كرمان يافت و بهرام بن لشكرستان را كه از سوي آل بويه بر آنجا حكم ميراند، برانداخت؛ سپس در 455 ق/1063م فارس را از فضل بن حسن، معروف به فضلويه گرفت؛ مدتها بعد به برادر خود الب ارسلان شوريد، ولي كار به صلح راست شد. با اينهمه، وي بر ملكشاه نيز طغيان كرد و جان بر سر اين كار نهاد. پس از او 11 تن از اولاد و احفادش بر كرمان و گاه فارس و عمان فرمان راندند، تا آخرين آنها، محمد پسر بهرام شاه مدتي زير نظر و به تابعيت غزان بر كرمان حكومت كرد و در 583 ق /1187م به دست ملك دينار غز برافتاد. قاورديان آثار عمراني متعددي در قلمرو خود برآوردند. بيشتر حاكمان اين سلسله مردماني دادگر و اهل آباداني و نيكي بودند. شيوه سلاجقه در تبعيت از خلافت و در عين حال هم شأن دانستن خود با خلفا، منحصر به آنها نبود. خوارزمشاهيان هم ظاهراً به دنبال همين تفكر خود را لااقل از لحاظ سياسي هم رديف خلفا ميدانستند، گه گاه از تهديد خليفه و حتي عصيان بر ضد او خودداري نميكردند؛ چنانكه محمد خوارزمشاه براي خاتمه دادن به تحريكات خليفه – كه غوريان و اسماعيليان را بر ضد سلطان خوارزم بر ميانگيخت – خود را به اعلام جنگ با او ناچار يافت و خليفه ناصر را خلع كرد؛ و سيدي به نام علاءالملك ترمذي را به خلافت برداشت. سپس با سپاه به سوي بغداد رهسپار شد تا ترمذي را به خلافت بنشاند و ناصر را خلع كند؛ اما به علت زمستان سخت و نيز اخباري كه از تعرضات مغولان ميرسيد، از آن كار منصرف شد و در 614 ق /1217م بازگشت. با اينهمه، اقدامات او و پدرش تكش بر ضد خليفه، حيثيت خلافت را در انظار موهون كرد و از آن مقام مقدسي كه عامه اهل سنت براي آن قائل بودند، فرود آورد. آخرين مقاومت ضد خليفه كه در ايران عهد سلجوقي صورت گرفت و تا ظهور مغول دوام داشت، نهضت اسماعيليهي نزاري به رهبري حسن صباح بود كه هرچند ا ز حيث وسعت قلمرو قابل ملاحظه نبود، ولي خليفه و سراسر قلمرو تابع خلافت را مدتها به وسيلهي فداييان خويش دچار وحشت ساخت و سرانجام، بيآنكه خليفه و فرمانروايان تابع وي قادر به دفع آنها شده باشند، سلطه تهديدآميز آنها به وسيله هلاكوخان مغول در 654 ق/1256 م خاتمه يافت. اما چندي بعد خلافت عباسي كه در دورهي مستعصم سخت به انحطاط دچار شده بود و حيثيت سياسي و شرعي قابل ملاحظهاي نداشت، در 656 برافتاد. با سقوط بغداد و قتل مستعصم، هر چند شاخهاي از اعقاب عباسيان در مصر يك چند زمام خلافت را در دست گرفتند، ايران از سلطه حكومت عباسيان بيرون آمد. دولتي كه به وسيله هلاكوخان در ايران به وجود آمد ودولت ايلخانان خوانده شد، تا مدتي ياساي چنگيزي را به جاي احكام اسلامي پيروي كرد و يهود و نصاري در اين مدت غالباً بيش از مسلمانان مورد اعتماد بودند. سرانجام، گرايش سومين و هفتمين و هشتمين ايلخان مغول به اسلام، ايران ايلخاني را دوباره به موضع اسلامي خويش بازگرداند. بعد از سقوط ايلخانيان، بلكه در فترت سالهاي آخر ايلخانان، سلالههاي فرمانروايي تازه در ولايات مختلف ايران داعيه استقلال پيدا كردند. در مدتي نزديك به دو قرن (از 716ق/1316 م مرگ اولجايتو تا 907ق/1501م روي كار آمدن صفويان) در هر ولايت ايران سلسلهاي مستقل، اما غالباً فاقد زمينه محلي، سلطنتهاي محدود كوچكي از نوع ملوك الطوايفي به وجود آوردند. مهمترين آنها عبارتند از: الف – آل كرت: اين سلسله در 643ق/1245م به دست شمسالدين محمد بن ابي بكر كرت بنيان نهاده شد و پادشاهان آن تا 783 ق / 1381م در منطقهاي در شرق ايران تا كرانههاي سند فرمان راندند. آل كرت ظاهراً در اصل به تاجالدين عثمان مرغني نسب ميبرند كه از نزديكان غياثالدين غوري بود. پسر او ركنالدين به عنوان حاكم قلعه خيسار به اطاعت مغولان درآمد و در لشكركشيها به آنها ياري ميداد و به اين ترتيب، راه براي تاسيس حكومت آل كرت به دست پسر يا نوادهاش شمسالدين هموار شد. 6 تن از اين خاندان طي بيش از دو قرن بر آن منطقه حكومت كردند و سرانجام تيمور گوركاني آنها را برانداخت. ب- آل مظفر: اين سلسله كه امير مبارزالدين محمد در 718 ق/ 1318 م در يزد تاسيس كرد، از لحاظ سياسي و فرهنگي از دولتهاي مهم اين دوره به شمار ميرود. مبارزالدين از امرا و نزديكان اولجايتو و ابوسعيد، ايلخانان مغول بود كه سپس محاكم يزد شد. او و فرزندانش به تدريج قلمرو خود را توسعه دادن و اصفهان و كرمان و فارس را نيز گرفتند و دامنهي نفوذشان گاه تا آذربايجان نيز ميرسيد. 7 تن از اين خاندان حدود 80 سال بر اين مناطق حكم راندند تا سرانجام، تيموريان به روزگار شاه منصور آنان را برانداختند. چند تن از امراي اين سلسله از ممدوحان خواجه حافظ شيرازي بودند. ج – جلاريان، اينان هم از جمله خاندانهاي حاكم اين دورهاند. مؤسس آن شيخ حسن بزرگ از امراي عصر ايلخانان، پس از عزل شاه جهان تيمور نواده گيخاتو در 740ق/1339م يا اندكي پيش از آن دولتي بنياد نهاد و اعقابش حدود نيم قرن بر بخشهايي از عراق ايران و عرب مسلط بودند. يورشهاي خونين تيمور (771-807ق/1369-1404م) كه فاجعه حمله چنگيز و هلاكوخان را تجديد كرد، نه فقط ايران، بلكه هند و آسياي صغير و شام و نواحي ماوراء قفقاز تا روسيه را غرق وحشت ساخت. سلاله تيمور بلافاصله بعد از مرگش با اختلافات خانگي، مدعيان داخلي و قدرت جويي مدعيان خارجي رو به رو شدند. از اخلاف او فقط پسرش شاهرخ سلطنتي طولاني داشت و بعضي از خرابيهاي پدر را ترميم كرد. آخرين خلف او سلطان حسين بايقرا ازتمام حكومت وسيع تيمور فقط هرات و نواحي مجاور آن را در دست داشت. مدعيان خارجي اين سلاسه عبارت بودند از اتحاديههاي طوايف قرهقويونلو (782-873ق/1380-1468م) و آق قويونلو (780-908ق/1378-1502م) كه غالباً در آذربايجان و نواحي مجاور با يكديگر در نبرد بودند وسرانجام، دولت صفويه برفراز خرابهي حكومت آنها در آذربايجان پا گرفت و به ملوك الطوايفي دويست ساله بعد ايلخانان خاتمه داد. دولت صفويه (907-1135ق/1501-1723م) پس از 900 سال كه از انحلال دولت ساسانيان ميگذشت، به قول محققان حكومت ايران اسلامي را به مرتبه دولت ملي ارتقا داد و نخستين حكومت بزرگ و يكپارچه در ايران پس از اسلام را كه از لحاظ وسعت و اعتبار كم از ساسانيان نبود، ايجاد كرد و به تعبيري ديگر ايران را از انقراض نوميدانهاي كه به سوي آن ميرفت- در واقع از تهديد دو جانبه ازبكان و عثمانيها – نجات داد. اين سلسله با تمسك به تشيع و رسمي كردن اين مذهب، خود را به عنوان دولتي شيعي براي مقابله با دولتهاي سني مجاور كه طالب و مدعي تجزيه و تقسيم ايران ميان خويش بودند، آماده كرد. ورود ايران به مرحله دولت ملي، هر چند به سبب رسمي شدن مذهب تشيع، ايران را در مقابل دولتهاي سني عصر در انزوا و تهديد قرار داد، اما حكومت صفوي با اقدام نسبت به جلب اعتماد و عقد اتحاد ميان ايران و ممالك اروپا، موضع خود را در مقابل عثماني يك چند استوار نگاه داشت و از آن سوي به تهديد ازبكان خاتمه داد. از ديدگاه مذهبي، با آنكه رسمي شدن مذهب تشيع در تمام ايران به وسيله شاه اسماعيل اول بنيانگذار اين سلسله اعلام شد، رواج واقعي تشيع در عهد پسر وي شاه طهماسب اول تحقق يافت كه علماي شيعه را از بحرين، لبنان، كربلا و نجف به ايران دعوت كرد. وي اكابر وامراي درگاه و حكام وقت را در تمامي امور به اطاعت از مجتهد معروف عصر، شيخ علي بن حسين عاملي، معروف به محقق كركي (محقق ثاني) ملزم كرد؛ و به روايت صاحب روضات الجنات او را نايب امام، و خود را از عمال وي خواند و پيروي از اوامر و نواهي او را بر خويش واجب شمرد. محقق كركي در بسياري اوقات با شاه طهماسب همراه بود و اين همراهي، روحانيت شيعه را مشوق و محرك اختلافات شيعه و سني جلوه ميداد. واكنش اين سياست، اظهار تنفر و وحشت شديد علماي سني از تشيع بود. چنانكه فضلالله روزبهان خنجي، معروف به خواجه ملاي اصفهاني كه به دربار ازبكان پناه برد، غزاي با «مرتدان قزلباش» را براي اهل سنت واجب عيني خواند. وي در منظومهاي هم كه براي سلطان سليم عثماني فرستاد، او را به لشكركشي به ايران تشويق كرد. اينها نمونهي اقدامات جدي پشت پرده بود تا پادشاهان اهل سنت براي مخالفت يا دفع اهل تشيع متحد گردند. يك محرك شيبك شاهان ازبك در اقدام به لشكر كشي به خراسان هم كه در آن وقت انواع اختلال و اختلاف در آن راه يافته بود، همين گونه مساعي بود. در صحت نسبت سيادت هم كه گويا از همان آغاز ظهور در بين عامه نسبت به سلسله صفويه منتشر و رايج بود و بر اساس آن صفويه، موسوي يا از اولاد امام موسي كاظم (ع)، خوانده ميشدند، ترديد كردهاند. در واقع با توجه به تاريخ سياسي، نظامي و اجتماعي اين عصر ميتوان گفت كه تمسك به تشيع و اصرار فراوان نخستين فرمانروايان صفوي به ترويج اين مذهب در ايران، ايجاد سدي در برابر توسعه طلبي امپراتوران عثماني و تهاجمات ازبكان بوده است و گرنه درباره پايبندي آنها به احكام اسلام و مواضع تشيع، به رغم آن دعويها و سختگيريها سخن ميتوان گفت، سختگيريهايي كه طوايف و اقوام سني اطراف ايران را به تهديدي براي دولت و مردم بدل كرده بود. چنانكه در پايان عهد صفويه، ميرويس افغان به همين عنوان از علماي اهل سنت براي قيام بر ضد صفويه در مكه و مدينه فتوا گرفت. فعاليت تبرائيان و تولائيان هم با آنكه قبل از صفويه در بعضي مناطق شايع بود، در اين دوره انگيزه تازهاي براي عميقتر كردن اختلافات اهل سنت و اهل تشيع در داخل و خارج ايران شد. البته اقدام صفويه در جلب حمايت دولتهاي غربي براي دفع دولت عثماني هم چون با نقشههاي پادشاهان اروپا موافق بود، جواب مساعدي يافت و اعتماد آنها را براي اقدام به جنگ با عثمانيها جلب كرد. مبادله سفرا بين ايران صفوي و بعضي از دول اروپايي – با آنكه اروپاييان اقدام جدي وقاطعي براي عقد اتحاد با ايران بر ضد عثماني، يا تعهد پرداخت قسمتي از مخارج اين جنگها و حتي در اختيار نهادن سلاحهاي آتشين به عمل نياوردند – گاه مانع اقدام عثمانيها به تعرضهاي متوالي نسبت به ايران ميشد. سكوت و عدم همكاري پادشاهان سني مغول هند هم به سبب رابطه دوستي با ايران و خاطرهي نسبتاً خوبي كه همايون پادشاه در دوره پناهندگي به ايران داشت، اتحاد تمامي قواي سني شرق و غرب را بر ضد ايران غير ممكن ميساخت. از اين رو، با وجود حملات مكرر ازبكان به خراسان، شدت خشونت آنها نسبت به شيعه خراسان منجر به انتزاع خراسان از قلمرو صفوي نشد. عثمانيها هم كه مكرر از جانب آذربايجان و عراق به ايران هجوم آوردند و يك چند بر تبريز و ولايات كردستان تا حدود همدان هم پيش آمدند، در تعرض خويش توفيقي حاصل نكردند. تصور اتحاد بين صوفي اعظم با اروپا و تردد دائم سفرا بين آنها غالباً موجب ادامه توهم عثمانيها نسبت به خطر ايران ميگرديد. در بين پادشاهان صفوي، شاه عباس اول اين توفيق را پيدا كرد كه با دفع ازبكان و باز پس گرفتن ولايات ايران از دست مهاجمان عثماني، آنها را از اتحاد بر ضد ايران باز دارد. به علاوه، وي به علت هوشياريي كه در امور سياسي عصر داشت – درست در همان ايام در اروپا مشغول اختراع و تكميل صنايع جنگي بودند – به كمك برادران شرلي انگليسي كه ظاهراً به عنوان سياح، و در واقع براي ماموريت سياسي نزد او آمده بودند، كوشيد به تاسيس توپخانه و استفاده بيشتر از اسلحه آتشين توفيق يابد. استفاده شاه عباس از آنان براي ايجاد سپاه منظم و تازهاي به نام شاهسون و تاسيس توپخانه كارآمد حاكي از موقع شناسي او بود. به گفته هرن براي آنكه لياقت شاه عباس براي عنوان «كبير» تاييد گردد، كافي است كه بين اوضاع ايران هنگام جلوس و هنگام وفات او به درستي مقايسه شود. البته حرص و طمع در جمع اموال در بين اسلاف و اخلاف او هم وجود داشت و تا حدي ناشي از تصور تزلزل دائم اوضاع بود. با وجود اين، آنچه شاه عباس را از لحاظ اخلاقي تا حدي قابل ملامت ميسازد، خشونت او نسبت به اولاد خود و خاندانش است كه صفويان را بعد از او از جانشينان لايق محروم كرد. بعضي تعصبات ديگر نسبت به طوايف و افراد مورد سوءظن هم كه او را به اعمال وحشيانه وا ميداشت، سيماي درخشانش را در آيينه تاريخ تيره كرده است. از جمله خشونت او نسبت به نقطويه و قتل و آزار و تبعيد آنها، وي را سخت منفور كرد. حتي داستان يوسفي تركش دوز و بر تخت نشاندن او به جاي خويش وي را به شدت به اوهام پرستي متهم ساخت. نامه معروف اكبر امپراتور هند كه او را بر اينگونه تعصبها ملامت كرد و مورد توجه او واقع نشد، اگر سرمشقي براي اخلاف او واقع ميگشت، شايد جلوگيري از سقوط صفويه در عهد شاه سلطان حسين غير ممكن نبود. سقوط صفويه را در عهد شاه سلطان حسين، نبايد تنها به غلبه جنگي افاغنه شورشي قندهار منسوب داشت و عوامل ديگر موجود در جامعه صفوي را هم بايد در نظر گرفت؛ شهوت پرستي سلطان كه به حضور او در حرم خانه منجر ميشد، تعصب او كه به شدت نسبت به آزار اهل سنت معطوف بود، سوءظنش نسبت به سرداران و امراي غير قزلباش، گماشتن حكام ظالم وبيمسئوليت بر ولايات سني نشين، بيتوجهي به امنيت در ولايات دور دست مانند كرمان – خاصه امنيت رعاياي زردشتي – دهنبيني افراط آميز او كه هر چه ميشنيد، بيتامل قبول ميكرد – و بدين سبب، معروف به «شاه سلطان حسين يخشي دُر» گرديده بود– نيز در عدم اعتماد سپاه و جامعه به او تاثير داشت. بيبند و باري اقتصادي هم كه به علت توقف تجارت گاه منجر به بسته شدن سرحدات ميشد، عامل مخرب در بنيه مالي خزانه بود. دربار خليج فارس و بنادر را تسليم اعمال قدرت و راهزني پرتغاليها و انگليسيها كرده، و تجارت با هند دشوار شده بود. حكام ولايات در ارسال مال همواره تعلل ميكردند و حسابهاي مجعول به ديوان ميفرستادند. تجار حريص و احياناً رباخواريهاي امتعه را دائم بالا ميبردند و در چنان احوال تنگي و سختي، احتكار مواد غذايي و عدم نقل وانتقال غلات از دهات به شهر، و انواع حقههاي ديگر كه بازار و خريد و فروش را فلج كرده، و كاسبان كم بضاعت كوچه و برزن را به افلاس و ورشكستي كشانده بود، در ضعيف كردن روحيه مقاومت مردم و سپاه در مقابل مهاجمان تاثيري بسيار قوي داشت. سكون و آرامشي هم كه به علت گرفتاريهاي داخلي عثماني و ازبكان در تعرض به خاك ايران پيدا شده بود، خود موجب پراكندگي سپاه و هم فقدان مهارت جنگي در آنها شد. با آنكه بعد از يك محاصره طولاني از جانب افاغنه و اعوان آنها، تاج صفوي خاضعانه و با اظهار تسليم به تقدير، به محمود غلزايي مهاجم افغان داده شد و در اندك مدت با وفات او به پسر عمش اشرف افغان رسيد، موجب تسلط افاغنه بر اصفهان نشد. هر چند آنها با خشونت بسيار و براي گرفتن زهر چشم از مردم كشتار كردند، عاقبت اشرف با وجود مقاومت بسيار، مقابل سپاه قزلباش كه نادر قلي افشار به عنوان سردار سپاه طهماسب سوم آن را رهبري ميكرد، مغلوب و مقتول شد و افاغنه سراسر خاك ايران را ترك كردند (1142 ق/1729م). سردار افشار كه به دنبال حوادث مختلف و خلع شاهزاده صفوي در 1148 ق به سلطنت رسيد، در پي اخراج متجاوزان ترك و روس و تنبيه ازبك و عثماني، مدعيان داخلي و شورشيان محلي را به سختي سركوب كرد، هند را گرفت و با غنايم بسيار از آنجا بازگشت. وي حتي در صدد تهيه بحريهاي به كمك يك انگليسي، به نام جان التون، برآمد كه قرين توفيق نشد. نادر در ضمن سعي كرد اختلاف شيعه و سني را به حداقل برساند كه اين نيز ممكن نشد و چندي بعد با قتل او (1160ق/1747م) سلسله افشاريه گرفتار اختلافات داخلي و ضعف و تجزيه گشت. از اين تجزيه و اختلاف، كريم خان زند سر برآورد. اما حكومت پدرانه او بحران ايران را كه دچار مشكلات اقتصادي، نظامي و سياسي بود– به رغم كوششهايش در ايجاد دولتي يكپارچه و منسجم و ايجاد آرامش و رفاه، به سبب جنگهاي اجتناب ناپذير با افغانان و عثمانيان و مخالفان داخلي و نيز ناآراميهاي جنوب و غرب ايران – رفع نكرد. بعد از او سلسله زنديه دچار بحران شد. با انقراض زنديان كه لطفعلي خان مردانه از آن دفاع كرد، حكومت ايران به دست آقا محمد خان قاجار افتاد و با حكومت او و سپس برادرزادهاش فتحعلي شاه، نظام اتحاد دين و دولت مخصوصاً در شكل ناهنجاري كه در عهد شاه سلطان حسين داشت، به ايران بازگشت و از فضاي سياسي تازهاي كه مقارن همان ايام با انقلاب فرانسه در دنيا پيدا شد، تاثيري حتي آن اندازه كه در همان ايام در مصر و عثماني و هند ظاهر شده بود، به ايران نرسيد و تلاشهاي مثبت عباس ميرزا نايبالسلطنه در ايجاد تحولات فرهنگي، صنعتي و نظامي چندان قرين توفيق نگرديد. توجه فتحعلي شاه و عباس ميرزا نايبالسلطنه به فرانسه، يعني قدرت نوين اروپا و نيز عطف نظر ناپلئون به ايران ناشي از تمايل هر دو طرف به محو يا تحديد منافع انگلستان و روسيه در شرق بود. اين معني مدتي ايرانيان را اميدوار گردانيد، ولي به رغم گسيل ژنرال گاردان به ايران و عقد معاهده فينكناشتاين و برخي اصلاحات مختصر، تغيير عميقي در ايران پديد نيامد. فقط جنگهاي ايران و روس و عهدنامههاي مفتضحانه گلستان در 1228 ق /1813م، و تركمان چاي در 1243ق /1828م به رغم دلاوريهاي سپاه ايران و شخص عباس ميرزا بر ايران تحميل شد. گرچه اين حوادث ديدگاه اهل نظر را به لزوم اصلاحات و تجديد نظر در سازمان نظامي، فرهنگي و اداري كشور متوجه گردانيد، اما اين انديشه با وجود پادشاهان مستبد و رجال استبداد خواه تا دوران ميرزاتقي خان اميركبير، آن هم به گونهاي كه عملاً موانع زيادي بر سر راه بود و بسياري از اهداف اصلاح گرايانه وي نافرجام ماند، مجال بروز و ظهور نيافت. انقلاب مشروطيت كه ايران را تا حدي از استبداد شديد شاه قاجار رهانيد. البته غير از اقتضاي فضاي سياسي جديد در غرب و شرق، عوامل و اسباب مختلف داشت. عوامل فكري اين انقلاب، كساني چون سيد جمالالدين اسدآبادي، ملكم خان، فتحعلي آخوندزاده، ميرزا آقا خان كرماني و طالبوف تبريزي بودند؛ و عوامل سياسي و اجتماعي آن، كساني چون علي خان امين الدوله، نصرالله خان نائيني، ميرزا جعفر خان مشيرالدوله، ميرزا يوسف خان مستشارالدوله، ملك المتكلمين و سيد جمال اصفهاني به شمار ميروند. رهبري واقعي اين انقلاب را مجتهدان بزرگ تهران سيد محمد طباطبايي و سيد عبدالله بهبهاني در دست داشتند كه «سيدين سندين» خوانده ميشدند. مظفرالدين شاه كه حكم مشروطيت را امضا كرد و اساس آن به نام او «عدل مظفر» خوانده شد، اندك مدتي بعد از توشيح فرمان درگذشت. محمد علي ميرزا وليعهد وي كه از اول با اساس اين نهضت مخالف بود، چون بر تخت نشست، ضديت خود را تشديد كرد. بعد از كشمكشهايي بين مجلس و پادشاه جديد كه سرانجام منجر به بمباران مجلس و توقيف و محاكمه و قتل عدهاي از آزادي خواهان شد، جنبشهاي ولايات تدريجاً بر استبداد صغير شاه غالب شد و تهران به دست مجاهدان گيلان و بختياري افتاد (26 جمادي الآخر 1327) و آذربايجان كه به رهبري دو سردار رشيد خود ستارخان و باقرخان بر ضد استبداد جنگيده بود، از شركت در فتح تهران بازماند، اما در افتخار آن شريك شد. محمد علي شاه كه به تشويق و استظهار عمال روسيه تزاري در مخالفت با مشروطيت اصرار داشت، به سفارت روس پناه برد و استعفا كرد. بدينگونه، انقلاب مشروطيت باز پيروز شد، اما چون اين انقلاب مظهر آرمان عدالت خواهي تجار و روحانيان و اعيان بود، از حد ايجاد يك عدالت خانه و مجلس شورا تجاوز نكرد و حوادث جنگ جهاني اول و توطئه پنهاني دولتهاي قدرتمند اروپا آن را از توسعه باز داشت. سلطنت احمدشاه هم كه هنگام جلوس به جاي محمد علي شاه كودك بود، قدرت و اعتباري نيافت. شاه جديد بعد از آنكه از سلطهي دو نايبالسلطنه خويش – عضد الملك قاجار و ناصر الملك قراگوزلو – بيرون آمد، خود را مرعوب رجال عصر يافت. سرانجام، رضاخان سردار سپه كودتايي به كمك سيد ضياءالدين طباطبايي بر ضد وي به راه انداخت و او ايران را در 1302 ق به قصد اروپا ترك كرد. كودتاي ياد شده كه به الزام قواي انگليس و ژنرال آيرنسايد شكل گرفت، تدريجاً به خلع احمد شاه و نصب سردار سپه به سلطنت موقت (9 آبان 1304) و سپس دائم منجر گشت (22 آذر 1304). از اين پس، از انقلاب مشروطه اثري نماند؛ فقط ظواهر آن از جمله تفكيك قوا، وجود جرايد و مجلس و تشكيل كابينه باقي ماند كه اينها همه نقاب يك استبداد جديد بود. سردار سپه سياست خود را به الزام كساني كه او را روي كار آورده بودند و تا حدي تحت تاثير مصطفي آتاتورك كه وي از او تقليد ميكرد، بر اساس ترقي مادي ايران قرار دارد و سعي كرد هر چه بيشتر مانع مداخله روحانيان در امور گردد. پسرش محمدرضا هم كه بعد از او به سلطنت رسيد (25 شهريور 1320)، بعد از قبضه قدرت، همچنان سياست استبدادي و ضد روحاني پدر را پيش گرفت و به اتكاي عمال خارجي، خاصه آمريكايي نسبت به مخالفان شدت عمل و خشونت به خرج داد تا قيام اسلامي او را وادار به ترك ايران كرد (26 دي 1357) و نظام سلطنتي از ايران برافتاد (22 بهمن 1357) و جاي آن را جمهوري اسلامي گرفت كه به سعي و اهتمام امام خميني ايجاد گرديد. * منبع: زرين كوب، عبدالحسين. ”مدخل ايران“. دايره المعارف بزرگ اسلامي. زيرنظر كاظم موسوي بجنوردي. تهران: مركز دايره المعارف بزرگ اسلامي، 1367-، جلد 10، ص 544 ـ 530
انقلاب اسلامی 1- مقدمه بررسي تحليلي تاريخ دو قرن اخير ايران، بخصوص سالهاي پس از 1300 از جهات بسياري حائز اهميت است. چگونگي نفوذ، حضور و سلطه استعمار و جابهجايي دو امپراتوري استعماري و چگونگي برخورد جريانهاي فكري مختلف با مسائل سياسي و فرهنگي و همچنين نقش مردم از زمانهاي مختلف و تاثير حضور آنان در تحولات سياسي ـ اجتماعي، براي سياستگزاران و مديران كشور بشدت مورد نياز ميباشد.علل و عوامل شكلگيري و چگونگي روند انقلاب اسلامي از دهه 40 تا كنون همچنان مورد بحث و بررسي و اختلاف نظر ميباشد. هر يك از گروهها و جريانهاي سياسي و اعتقادي به گونهاي موضوع را تجزيه وتحليل و نتيجه گيري كردهاند. اگر چه بسياري سعي كردهاند اين انقلاب را در رديف ساير انقلابها و تحولات معمول دنيا بدانند اما در عمل نظرات آنان با واقعيتها فاصله زيادي دارد. زيرا نيروي اين انقلاب مردمي و اسلامي بدون هيچگونه مرزبندي طبقاتي و گروهي بوده و ايدئولوژي ان اسلام ناب محمدي صلي الله عليه و آله ميباشد كه سازش با نظامهاي رايج دنيا ندارد و رهبري آن توسط يكي از مردان كم نظير تاريخ حضرت امام خميني (ره) با ويژگيهاي خاص خود بود. به همين دليل جريانات و تحولات قبل و بعد از پيروزي انقلاب اسلامي مخالف غالب تحليها و پيش بينيهاي سياستمداران وتحليگران سياسي بود.واقعيت اين است كه دنيا با چنين انقلابي آشنايي نداشت و لذا در برخورد با آن نيز شيوهها و روشهاي معمول را به كار ميگرفت كه كارآيي و تاثير چنداني در سير جريان ديده نشد. اگر نظرهاي مختلفي كه در مورد علل تكوين وداوم انقلاب مطرح شده تدوين شود طبعاً صاحبنظران داخلي تائيد ميكنند، اين است كه عوامل اساسي انقلاب عبارتند از: 1. رهبري حضرت امام خميني (ره) رهبر كبير انقلاب اسلامي و بنيانگذار جمهوري اسلامي كه با شيوهاي استثنايي و فوقالعاده رهبري و فرماندهي را به عهده گرفتند و تا پيروزي نهايي هدايت جريانات را به نحو احسن انجام دادند. ويژگيهاي شخصي و رهبري امام خود موضوع بحثي جديد در جامعه شناسي سياسي ميباشد. 2. حضور يكپارچه و متحد مردم در تمامي صحنهها قبل و بعد از پيروزي انقلاب اسلامي، آن چنان توان و قوتي ايجاد نمود كه هيچگونه امكاني براي مقابله با آن در اختيار رژيم شاه و اربابانش نبود. 3. اعتقاد به اسلام و موازين و ارزشهاي آن و همچنين عشق به خاندان پيامبر و اسوه بودن آنان براي مردم و الهام از زندگي و شهادت آنان در راه خدا خصوصاً درس گرفتن از عاشورا، آن چنان تحولي به وجود آورد كه نه تنها براي خارجيان بلكه براي سران و كارگزاران سياسي ـ امنيتي رژيم شاه هم بخوبي شناخته شده نبود. به همين دليل در كليه تجزيه و تحليهاي سياسي و اقتصادي و امنيتي اعتقادات مردم و نقش ونفوذ علما مورد توجه نبود واتفاقاً مهمترين انگيزه انقلاب هم بياعتنايي و تضعيف اسلام در امور مختلف كشور توسط رژيم شاه بود.بعضي تلاش كردهاند تا مدرنيسم و صنعتي شدن، توسعه ارتباطات و مبادلات با غرب را علت اصلي بروز انقلاب اسلامي تحليل و تبليغ نمايند اما واقعيت اين است كه مقابله با مظاهر فاسد فرهنگ غرب و تهاجم همه جانبه سلطه استعماري براي از بين بردن هويت اعتقادي و فرهنگي يكي از عوامل اصلي انقلاب مردم مسلمان بود. زيرا اسلام با روابط مناسب و سازنده و مبادلات منطقي مخالف نيست بلكه تاييد كننده و مشوق است.به طور خلاصه ميتوان گفت 22 بهمن 1357 نه تنها سرآغاز دوران جديدي در تاريخ تحولات ايران بود، بلكه تغييرات زيادي را در سطح منطقه و در سطح بينالمللي به دنبال داشته است كه در تاريخ پس از پيروزي انقلاب اسلامي مورد بحث و بررسي قرار ميگيرد.
2- روز شمار روزشمار سال 1357 10 فروردين: كشتار مردم يزد در مراسم چهلم شهداي تبريز 29 مرداد: كشتار فجيع مردم با به آتش كشيدن سينما ركس آبادان توسط رژيم شاه 5 شهريور: آموزگار استعفا ميدهد 6 شهريور: شريف امامي به نخست وزيري منصوب ميشود 13 شهريور: اولين تظاهرات گسترده بعد از برگزاري نماز عيدفطر به امامت شهيد مفتح در تپههاي قيطريه 17 شهريور: اعلام حكومت نظامي در تهران و چند شهر ديگر و قتل عام هزاران نفر از مردم در ميدان (ژاله سابق) تهران 23 شهريور: اعلام عزاي عمومي و اعتصاب سراسري به فرمان امام 11 مهر: هجرت امام از عراق به سوي كويت 13 مهر: هجرت امام خمين از عراق به پاريس 19 مهر: اعتصاب روزنامه ها و درخواست آزادي مطبوعات و رفع سانسور 23 مهر: با قبول دولت مبني بر لغو سانسور روزنامهها منتشر شدند 13 آبان: كشتار تعدادي از دانشآموزان و مردم و همچنين تخريب، انفجار و آتش زدن تعدادي از اماكن و اموال عمومي و خصوصي توسط عوامل رژيم شاه و استعفاي شريف امامي و انتصاب ازهاري به نخست وزيري 26 دي: فرار شاه و عدهاي از اطرافيان و خانوادهاش 7 بهمن: تحصٌن روحانيون در دانشگاه تهران به عنوان اعتراض به جلوگيري از ورود امام خميني به ايران 12 بهمن: ورود امام خمين به ايران 15 بهمن: انتخاب دولت موقت انقلاب اسلامي 21 بهمن: شكسته شدن حكومت نظامي به فرمان امام خميني توسط مردم 22 بهمن: پايان حاكميت آمريكا و ديگر دولتهاي خارجي و انقراض رژيم ستمشاهي و نابودي عوامل وايادي آنها و سرآغاز دروان حاكميت نظام جمهوري اسلامي ايران
3- زندگينامه حضرت امام خميني (ره) رهبر و بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران، فقيه و عارف تولد 30 شهريور 1281 (20 جمادي الثاني 1320 ق. = 24 سپتامير 1902 م)، خمين. درگذشت 14 خرداد 1368،تهران بيمارستان قلب، روحالله مصطفوي[1] مشهور به موسوي خميني، فرزند سيد مصطفي موسوي از علماي آن زمان در پنج ماهگي پدرش را از دست داد. خوانين تحت حمايت عمال حكومت وقت پدرش را در مسير خمين به اراك به شهادت رساندند. بستگان وي براي اجراي حكم الهي قصاص به تهران (دارلحكومه وقت) رهسپار شدند و بر اجراي عدالت اصرار ورزيدند تا قاتل قصاص گرديد. دوران كودكي را تحت سرپرستي مادرش(بانو هاجر) از نوادگان آيت الله خوانساري (صاحب زيده التصانيف)، و نزد عمهاش (صاحبه خانم) سپري كرد،ولي در پانزده سالگي هم مادر و هم عمهاش را از دست داد. از نوجواني به تحصيل معارف روز و علوم مقدماتي و سطح حوزههاي دينيه و از جمله ادبيات عرب،منطق و فقه و اصول پرداخت و نزد معلمين و علماي منطقه(نظير ميزرا محمود افتخار العلماء، حاج ميرزا نجفي خميني، آيت الله شيخ علي محمد بروجردي،آيت الله محمد گلپايگاني و آيت الله عباس اراكي و بيش از همه نزد برادر بزرگش آيت الله سيد مرتضي پسنديده) فرا گرفت و در سال 1298 عازم حوزه علميه اراك شد. پس از تحصيل بساري از دروس در اراك، عازم حوزه علميه قم شد. در قم در علوم فلسفه و اخلاق استادان او آيت الله محمد علي شاهآبادي و آقاي سيد ابوالحسن حكيم قزويني و حاج ميزرا جواد آقا ملكي تبريزي بودند و علم منقول و فقه و اصول را از محضر آيت الله عبدالكريم حائري يزدي و آقا ميرسيد علي كاشاني فرا گرفت. ايشان درهمان اوان در دروس فقه و اصول آيت الله عبدالكريم حائري يزدي و آيت الله يثربي حضور و به مراتب فقه و اصول احاطه يافت و به اجتهاد رسيد. در سال 1339 ق. كه آيت الله عبدالكريم حائري يزدي در گذشت آيت الله العظمي خميني ديگر خود يكي از فضلا و مدرسين حوزه علميه قم به ويژه در رشته فلسفه، تهذيب نفس و اخلاق گرديده بود كه بعدها در تدريس فقه و اصول فقه نيز نامآور شد. ايشان كه در همان زمان با محافل و شخصيتهاي ضد درباري ارتباط كامل داشت،در مبارزه عليه حكوت رضاخان درحد اقتضاي سن خود كوشش مينمود. ايشان عليه رژيم فرزند رضا خان نيز مبارزه و افشاگري ميكرد و بعد از رحلت آيت الله عبدالكريم حائري يزدي، آيت الله حسن بروجردي را در حد امور و مسائل ياري رساند. بعد از درگذشت آيت الله بروجردي حوزه علميه قم و محافل روحاني ديگر او را به عنوان (آيت الله العظمي خميني) شناختند. در سال 1340 با تشكيل انجمنهاي ايالتي و ولايتي و طرح لوايح شش گانه شاه امام خميني مخالفت قاطع خود را عليه رژيم آغاز كرد. با پيش آمدن واقعه خونين 15 خرداد ايشان به دنبال نطقي كه عليه رژيم ايراد نمود، دستگير و به پادگان عشرت آباد تهران منتقل شد. يك سال پس از آزادي مجدداً در مخالفت با" كاپيتولاسيون" سخنراني ايراد كرد كه منجر به تبعيد ايشان در سيزده آبان سال 1344 به تركيه شد. مدتي بعد امام از تركيه به عراق منتقل شد و قريب به پانزده سال به حالت تبعديد در نجف اشرف به سر برد. سرانجام پس از شهادت پسرشان ـ آيت الله سيد مصطفي خميني ـ به دست رژيم و پس از آن كه از عراق به پاريس رفت و با فرار شاه،در 12 بهمن 1357 با ورودشان به خاك ميهن،استقلال، آزادي و جمهوري اسلامي را براي مردم ايران به ارمغان آوردند و در 22 بهمن ماه 1357 با حمايت تودههاي ميليوني مردم رژيم شاهنشاهي در ايران را سرنگون ساخت و براي نخستين بار در ايران حكومت جمهوري اسلامي را برقرار نمود و به عنوان امام همه مسلمانان جهان به رسميت شناخته شد. امام خميني ده سال پس از تاسيس جمهوري اسلامي ايران در ايران و هدايت انقلاب اسلامي در اين مدت در چهاردهم مرداد سال 1368 در تهران درگذشت.
4- جنگ تحمیلی الف) آغاز تهاجم دشمن صدام حسين در تاريخ 26/ 6/ 59 با حضور در جلسه فوق العاده مجلس ملي عراق قرارداد مرزي ششم مارس 1975 بين ايران و عراق، موسوم به"قرارداد الجزاير"را كه خود شخصاً آنرا امضاء كرده بود بطور يك جانبه لغو و اعلام كرد: "(من) در برابر شما اعلام مي كنم كه ما قرارداد ششم مارس 1975 الجزاير را كاملاً ملغي مي دانيم و شوراي فرماندهي انقلاب، تصميم خود را در اين زمينه اتخاذ خواهد كرد." مجلس ملي عراق نيز در يك جلسه فرمايشي فوق العاده در همان شب تصميم شوراي فرماندهي انقلاب عراق را مورد تأييد قرار داده، در پايان جلسه خود طي پيامي براي صدام حسين اعلام داشت: "تصميم شوراي فرماندهي مبين اراده مردم عراق دائر بر رد كهنه پرستي و مقابله با تجاوز مي باشد". و بالاخره رژيم عراق عليرغم اعلام تعهد نسبت به مفاد منشور ملل متحدو بر خلاف بند يك ماده 33 اين منشور در مورد عدم توسل به زور و مراجعه به راه هاي مسالمت آميز در هنگام اختلاف بين دولت ها در روز 31 شهريور ماه طي يك حمله ي گسترده در جبهه اي بطول بيش از 1300 كيلومتر به خاك ميهن اسلامي ايران تجاوز و در جنوب تا نزديكي شهر اهواز پيشروي نمود. در اين حمله ي گسترده شهرهاي بسياري از جمله خرمشهر، قصر شيرين، هويزه، موسيان، سومار، خسروي، ازگله، گيلان غرب، آبادان، بستان، مهران، سوسنگرد، شوش، نفت شهر يا صد درصد ويران گشت و يا آسيب كلي ديد. همچنين بيش از 1300 روستا در مناطق تحت اشغال دشمن ويران گشت كه از جمله آنها: 365 روستاي عرب نشين خوزستان بود كه اهالي آنها نيز به گروگان گرفته شد. بدين ترتيب در تاريخ 31/6/59 جنگي تمام عيار آغاز شد كه دريك سوي آن نظامي استبدادي و مبتني به زور قرار داشت و در سوي ديگر آن حكومتي مردمي. در يك سوي آن مردمي كه هيچ تمايلي به جنگ نداشتند و به زور روانه جبهه هاي جنگ شده اند و در سوي ديگر مردمي كه بر تن فرزندان خود كفن مي پوشاندند و آنها را آماده دفاع از اسلام و ميهن اسلامي خويش مي ساختند. در يك سو حكومتي كه نظاميان آن گروه، گروه خود را تسليم جبهه مقابل مي كردند و يا در هنگام فرار از جبهه جنگ توسط فرماندهان خود اعدام مي شدند و در سوي ديگر سالخوردگان و نوجوانان كه عاشق شهادت بودند و داوطلبانه به جبهه ها روي مي آوردند. رژيم عراق با دريافت اطلاعات خود از عوامل ضد انقلاب داخلي و دستگاه هاي جاسوسي به مدت بيست ماه پس از آغاز پيروزي انقلاب اسلامي به توطئه چيني و تهيه مقدمات جنگ پرداخت تا سرانجام در 31 شهريور ماه 1359 حمله گسترده خود را به خاك جمهوري اسلامي ايران آغاز كرد و قسمت وسيعي از اراضي نواحي غربي و جنوبي ايران را به تصرف خود در آورد. در اين مدت بيست ماهه زمينه سازي جنگ، رژيم عراق با حمايت از ضد انقلاب داخلي تلاش مي كرد كه حكومت مركزي جمهوري اسلامي ايران را تضعيف نمايد و اقليت هاي قومي و زباني ايران را عليه حكومت مركزي تحريك كند. رژيم عراق خوزستان را عربستان ناميد و علناً نقشه هايي چاپ كرد كه در آن خوزستان، عربستان ناميده شده و به عنوان بخشي از خاك عراق قلمداد شده بود.در يك سو حكومتي كه نظاميان آن گروه، گروه خود را تسليم جبهه مقابل مي كردند و يا در هنگام فرار از جبهه جنگ توسط فرماندهان خود اعدام مي شدند و در سوي ديگر سالخوردگان و نوجوانان كه عاشق شهادت بودند و داوطلبانه به جبهه ها روي مي آوردند. رژيم عراق با دريافت اطلاعات خود از عوامل ضد انقلاب داخلي و دستگاه هاي جاسوسي به مدت بيست ماه پس از آغاز پيروزي انقلاب اسلامي به توطئه چيني و تهيه مقدمات جنگ پرداخت تا سرانجام در 31 شهريور ماه 1359 حمله گسترده خود را به خاك جمهوري اسلامي ايران آغاز كرد و قسمت وسيعي از اراضي نواحي غربي و جنوبي ايران را به تصرف خود در آورد. در اين مدت بيست ماهه زمينه سازي جنگ، رژيم عراق با حمايت از ضد انقلاب داخلي تلاش مي كرد كه حكومت مركزي جمهوري اسلامي ايران را تضعيف نمايد و اقليت هاي قومي و زباني ايران را عليه حكومت مركزي تحريك كند. رژيم عراق خوزستان را عربستان ناميد و علناً نقشه هايي چاپ كرد كه در آن خوزستان، عربستان ناميده شده و به عنوان بخشي از خاك عراق قلمداد شده بود. مقامات اين رژيم نيز بارها اعلام كردند كه آمادگي دارند به هر حركت تجزيه طلبانه اي كمك كنند و ايران را به ملت هاي كوچكي تقسيم نمايند، از جمله صدام حسين در تاريخ 24 اسفند ماه 1359 اعلام كرد: (عراق) آماده است هرگونه كمك، منجمله اسلحه گرم در اختيار گروه هاي مخالف ايراني بگذارد، عراق ديگر مايل نيست كه ببيند ايران وحدت خود را حفظ مي كند. و يا سعدون حمادي وزير خارجه وقت عراق در تاريخ 16 فروردين ماه 1360 گفت:"مراجع مشخص مشغول بحث درمورد تجزيه جغرافيائي ايران مي باشند". رژيم عراق علاوه بر تحريك اقليت هاي قومي و زباني ايران و حمايت از ضد انقلاب از آغاز پيروزي انقلاب اسلامي، در نواحي مرزي نيز عملاً دست به حملات و تحريكات مكرر زد، بطوريكه تا 31 شهريور ماه 1359 جمعاً 636 مورد از تجاوزات زميني و هوايي ارتش عراق عليه خاك جمهوري اسلامي ايران به ثبت رسيده است. اين تجاوزات از تاريخ 13 فروردين ماه 1358 يعني، تنها 50 روز پس از پيروزي انقلاب اسلامي با تجاوز هوايي به شهر"مهران"آغاز گشت و همچنان تا حمله گسترده عراق به ايران ادامه يافت.
ب) مقاومت مردمي در برابر دشمن هر چند كه عدم آمادگي نيروهاي مسلح جمهوري اسلامي در ابتداي جنگ براي مقابله با دشمن و عدم تجهيز نيروهاي مردمي براي حضور در جبهه ها باعث شد كه نيروهاي بعث عراق بتوانند در چند روز اول جنگ مناطق وسيعي از خاك ميهن اسلامي ايران را به تصرف خود در آورند ولي اين پيشروي بيشتر در مناطق غير مسكوني صورت گرفت و مردم جان بر كف شهرهاي جنوبي ايران بخصوص آبادان، خرمشهر، اهواز، دزفول، سوسنگرد،... با دستي خالي در برابر نيروهاي متجاوز تا دندان مسلح عراق مقاومت كردند و جلوي نفوذ افراد بعثي را به شهرهاي ايران گرفتند، حماسه ها آفريدند و براي جلوگيري از سقوط شهرها تا سرحد شهادت ايستادگي كردند، اين مقاومت و ايستادگي چونان بود كه هنوز چند روز از آغاز جنگ نگذشته بود كه سران حزب بعث و فرماندهان نظامي رژيم عراق دريافتند كه محاسبات آنها و اطلاعاتي كه به آنها داده شده بود مبتني بر واقعيت نبوده است و آنچه در اين ميان از قلم افتاده است، نيروي پر توان مردم ايران مي باشد كه چون سدي استوار در مقابل اين تجاوز ايستاده اند و لذا اميد فتح سه روزه ايران سرابي بيش نبوده است و بايد هر چه سريعتر خود را از مهلكه نجات دهند. مقاومت و پايمردي مردم ايران و شكست رژيم عراق در رسيدن به اهداف تعيين شده اش بحدي آشكار بود كه رسانه هاي گروهي غربي كه همواره دشمني خود را به جمهوري اسلامي ايران نشان داده اند و در طول جنگ غالباً از رژيم عراق حمايت كرده اند، يك هفته پس از آغاز جنگ مجبور شدند اعتراف نمايند كه عراق نه تنها نتوانسته به اهداف خود برسد، بلكه تلفات سنگيني را نيز متحمل گرديده است. روزنامه"گاردين"در شماره مورخه 5/7/59 خود پس از بيان حوادث چند روز اول جنگ چنين نتيجه گيري مي كند: "نيروهاي مسلح عراق هفته خوبي را پشت سر نگذاشتند، عراق نه به پيروزي هاي قابل توجهي دست يافته است و نه به پيروزي هاي سطحي بر يك دشمن كه نيروهاي نظاميش مختل و نابسامان است." اين روزنامه به تاريخ 7/8/59 نيز از قول خبرنگارش"ديويد فرهول"كه از روزهاي جنگ خط اول جبهه هاي جنگ عراق را مورد بازديد قرار داده بود تحليلي ارائه داده، نوشت: تا آنجا كه مي توان برنامه اوليه عراق را در جنگ حدس زد مي توان تنها آنرا نوعي فريب خوردگي دانست. بسياري علائم حاكي از اين بود كه با يك يورش سريع هوايي و سرانجام با يك حمله كاري موضوع خاتمه يافته (حكومت جمهوري اسلامي سرنگون شود)، و كليه وقايع توسط مطبوعات جهاني بررسي و گزارش شود. اين برنامه يك هفته كارگر افتاد ولي بتدريج سرعت پيشروي عراق كاهش يافت و در پاره اي از موارد كاملاً متوقف ماند.صدام اشتباهاً به شورش اعراب ايران و استقبال آنها از قواي مهاجم عراق دل بسته بود، در حاليكه:"هيچگونه طغياني از جانب آنها مشاهده نشد. سئوالي كه باقي مي ماند اين است كه آيا رئيس جمهوري عراق يك بهانه منطقي براي توجيه شكست برنامه هايش ارائه مي دهد يا نه". روزنامه ي"تايمز"نيز در تاريخ 9/7/59 در سرمقاله ي خود تحت عنوان"هرگز به يك انقلاب حمله نكن"چنين اظهار نظر مي كند: "محاسبات اوليه عراق مبني بر اينكه ايران پس از سرنگوني رژيم شاه و بحران هاي داخلي ناشي از انقلاب اسلامي هم از نظر اقتصادي و هم از لحاظ نظامي تضعيف شده بود، درست از آب در نيامد.... آنچه را كه رهبران عراق از نظر دور داشتند. ظرفيت و آمادگي مردم ايران كه هنوز در شور و هيجان يك رستاخيز مذهبي و سياسي بسر مي بردند در جمع شدن به دور مظاهر انقلابشان بود". خبرنگار روزنامه ي"تايمز"در بصره نيز همان روز گزارش ميدهد:"مقاومت شديد نيروهاي ايراني در مقابل سربازان عراقي باعث ايجاد نوعي نا باوري و احساس يأس در ميان عراقي ها شده است". و بالاخره روزنامه"واشنگتن پست"نيز حدود دو هفته پس از آغاز جنگ تحميلي مي نويسد: "مقامات نظامي عراق كه آشكارا خسته مي نمايند و اعتماد خود را از حصول به پيروزي بر ايران از دست داده اند از كارآيي نيروي هوايي ايران و تصميم قاطع ارتش و پاسداران انقلاب ايران سخن مي گويند، پاسداران مصمم هستند تا پاي جان بجنگند و هرگز تسليم نشوند. يك افسر عالي رتبه عراق شكايت مي كرد كه پاسداران ديوانه وار براي رسيدن به شهادت مي جنگند". اگر چه مقاومت مردم آبادان در محاصره چند ماهه اين شهر و صبر و تحمل مردم دزفول و اهواز و پايمردي آنها در زير گلوله هاي توپ و بمباران هوايي و حملات موشكي غير قابل وصف است ولي مقاومت مردم مبارز خرمشهر و نيروهاي كمكي ساير شهرها كه به ياري آن ها آمده بودند و تلفاتي كه اين مردم با دست خالي به رژيم عراق وارد كردند، حماسه ديگريست كه قلم قدرت بيان آن را ندارد و تنها مي توان گفت كه اين رزمندگان تنها با چنگ و دندان و تنها در شرايطي كه جز چند اسلحه سبك و كوكتل مولوتف دست ساز، چيزي در اختيار نداشتند با اتكاء به خداوند بيش از يك ماه در مقابل ارتش تا به دندان مسلح عراق مقاومت كردند وحماسه آفريدند.
پ) آغاز عمليات نظامي گسترده گرچه از آغاز تهاجم نظامي دشمن به خاك جمهوري اسلامي ايران رزمندگان اسلام طي عمليات چريكي بطور مداوم ضربات طاقت فرسايي را بر دشمن وارد مي آورند و اين امر خود در جلوگيري از پيشروي دشمن و شكستن روحيه مزدوران بعثي تأثير بسزا داشت ولي رزمندگان اسلام با گذشت چند ماه از آغاز جنگ موفق شدند عمليات گسترده خود را سازمان دهند. بطوريكه اولين عمليات نظامي گسترده عليه دشمن در تاريخ 21/3/60 پس از گذشت حدود دو ماه در منطقه دارخوين و تحت نام"فرمانده كل قوا خميني"انجام گرفت. سلحشوران اسلام در اين عمليات با تار و مار ساختن يك تيپ زرهي عراق، ضمن انهدام 43 تانك و نفربر، 29 تانك و نفربر ديگر را نيز سالم به غنيمت گرفته و مقدمه شكستن محاصره آبادان را فراهم ساختند. در پي اين عمليات، عمليات گسترده ديگري انجام گرفت كه مهمترين آنها عمليات"ثامن الائمه"يا شكستن حصر آبادان،"طريق القدس"،"فتح المبين"،"بيت المقدس"،"رمضان"،"محرم"و... مي باشد. طي هر عمليات بخشهاي وسيعي از اراضي اشغال شده توسط دشمن آزاد شد و دشمن با دادن تلفات فراوان و حمعا حدود 50 هزار اسير مجبور به فرار گشت. مهمترين و شورانگيزترين عمليات رزمندگان اسلام عمليات آزادسازي خرمشهر بود كه انعكاس بين المللي وسيعي يافت و دژي كه استالينگراد عراق ناميده مي شد فتح گرديد. در عمليات آزاد سازي خرمشهر كه 25 روز به طول انجاميد، بيش از 19 هزار نفر از سربازان دشمن به اسارت رزمندگان اسلام در آمدند و بيش از 16500 تن از آنان كشته و زخمي شدند. آزادي خرمشهر به حدي افسانه اي بود كه رسانه هاي گروهي تا روزها پس از فتح خرمشهر هنوز با ناباوري از آن ياد مي كردند و روزها طول كشيد تا رژيم عراق به واقعيت آن اعتراف كرد. با آزادي خرمشهر كمر دشمن بعثي شكست و نداي صلح طلبي رژيم متجاوز عراق بالا گرفت. گرچه پيروزي خرمشهر يك كار خدايي بود و وقوع آن در مخيله هيچكس نمي گنجيد و شور و هيجان و شادي ناشي از آن سراسر جبهه ها و شهرها را فرا گرفت و دل تك تك مسلمانان در اقصي نقاط عالم را شاد كرد و جهان را به قدرت جمهوري اسلامي ايران و عزم راسخ رزمندگان اسلام در ادامه دفاع مقدس خويش معترف ساخت ولي ويراني هاي خرمشهر و آثار خون شهداي حماسه آفرين اين شور عشق و ايثار بعنوان يك سند زنده تاريخ انقلاب اسلامي باقي ماند. اين شهر بندري زيبا كه زماني يك مركز تجارتي مهم در خاورميانه بود بدست مزدوران بعثي صهيونيست عراق به ويرانه اي تبديل شد كه دل هر بيننده اي را بدرد وا مي دارد. بخش عظيمي از شهر توسط دشمن تسطيح و مين گذاري شده و تقريباً تمامي ساختمان هاي باقيمانده شهر آسيب فراوان ديده بود. مسجد جامع شهر كه آخرين سنگر مقاومت رزمندگان باقيمانده در شهر قبل از اشغال نهايي شهر بود در مدت اشغال، آسيب فراوان ديده بود.
ت) تشديد حمله به مناطق مسكوني شكست هاي مفتضحانه پياپي دشمن در جبهه هاي نبرد و فرار ارتش مزدور عراق به سمت مرزهاي بين المللي موجب شد كه رژيم بعثي صهيونيستي عراق با گسترش وابستگي خود به كشورهاي سلطه گر، عراق را با پول مرتجعين منطقه، زرادخانه ابرقدرتها نمايد و با خريداري انواع سلاح هاي مدرن از آنجا كه توان رويارويي با رزمندگان اسلام در جبهه ها را ندارد، مناطق مسكوني و مردم بيگناه را آماج حملات خود قرار دهد. بدين ترتيب رژيم عراق برخلاف تمام موازين بين المللي با تمام قوا، مناطق مسكوني جمهوري اسلامي ايران را هدف حملات هوايي، موشكي و توپخانه خود قرار داد، بطوريكه سرانجام جمهوري اسلامي ايران به منظور دفاع از امت شهيد پرور ايران و به منظور بر حذر داشتن رژيم عراق از ادامه اين جنايات پس از سه سال تحمل حملات دشمن به شهرها و مناطق مسكوني، تصميم به مقابله به مثل گرفت و با اخطارهاي مكرر قبلي روز 23 بهمن ما 62 براي اولين بار شهر بصره را زير آتش توپخانه خود قرار داد. با شروع عمليات مقابله به مثل جمهوري اسلامي ايران، رژيم عراق سرانجام مجبور شد كه به پيام آقاي"خاوير پرزدوكوئيار"پاسخ مثبت دهد و از روز 12 ژوئن 1984 حملات خود را قطع نمايد. ولي رژيم عراق عليرغم تعهد خود به دبير كل سازمان ملل مبني برعدم حمله به مناطق مسكوني جمهوري اسلامي ايران بارها اين تعهد خود را ناديده گرفت، گرچه اين نقض تعهد آشكار عراق مورد تصريح هيئت اعزامي از سوي دبير كل سازمان ملل قرار گرفت ولي سردمداران اين رژيم بدون توجه به اين گزارش مجدداً در روز 13 اسفند 1363 به مناطق مسكوني حمله كرده، شهر اهواز را مورد بمباران هوايي قرار دادند كه منجر به تجديد عمليات مقابله به مثل از سوي جمهوري اسلامي ايران گشت و جنگ شهرها را در شكل وسيعي بدنبال داشت. اين دوره از جنگ شهرها نيز با تشديد حملات موشكي و هوايي و توپخانه جمهوري اسلامي ايران عليه عراق متوقف شد، ولي با اطلاعات غلطي كه رژيم عراق از طريق منابع ضد انقلاب بدست آورده بود، با اين اميد واهي كه ادامه حمله به شهرها و مناطق مسكوني ايران باعث رشد نارضايتي بين مردم نسبت به ادامه جنگ و موجب تسليم جمهوري اسلامي خواهد شد، بار ديگر در يك طرح حساب شده بين المللي و به منظور شكستن روحيه مردم در تاريخ 2/3/64 حمله به شهرها را به شكلي گسترده تر آغاز كرد. گر چه اين حملات در طول ماه مبارك رمضان ادمه داشت ولي نه تنها موجب شكستن روحيه مردم نشد، بلكه در روز جهاني قدس تظاهرات ميليوني عظيم و بي نظير مردم را بوجود آورد كه خود بزرگترين ضربه به رژيم پوسيده عراق بود و رژيم عراق دريافت كه با جنگ شهرها و حمله به مناطق مسكوني، ملت قهرمان ايران دفاع مقدس خود را رها نخواهد ساخت بلكه اينگونه اقدامات مذبوحانه به رشد مقاومت و راسختر شدن عزم آنها در ادامه نبرد منجر خواهد شد.
ث) رژيم عراق ناقض تعهدات بين المللي به جرأت مي توان گفت رژيم عراق پيمان شكن ترين رژيم جهان مي باشد و هيچ مقررات و ضابطه بين المللي در زمينه جنگ باقي نمانده است كه از سوي اين رژيم نقض نشده باشد. موارد نقض مقررات بين المللي از سوي رژيم عراق بسيار زياد است كه در اينجا به اهم آنها اشارت مي رود. 1- لغو يك جانبه قرارداد مرزي 1975 ايران و عراق در آستانه حمله گسترده ي نظامي به خاك جمهوري اسلامي ايران. 2- نقض بند يك ماده 33 منشور ملل متحد در مورد مراجعه به روش هاي مسالمت آميز براي حل اختلافات و عدم تمسك به قوه قهريه. 3- نقض مقررات انساني قوانين بين المللي حقوق بشر و كنوانسيون 1949 ژنو در زمينه عدم حمله ي نظامي به مناطق مسكوني و غير نظامي. 4- نقض توافق 12 ژوئن 1984 با دبير كل سازمان ملل متحد در مورد عدم حمله به مناطق مسكوني. 5- نقض كنوانسيون هاي 4 گانه ژنو در مورد رفتار با غير نظاميان، اسراي زخمي و بيمار، امدادگران و پزشكان، بصورت قتل اسراي مجروح، اعدام افراد اسير سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، به اسارت در آوردن شهروندان و غير نظاميان، به اسارت گرفتن پزشكان و امدادگران، اعمال شكنجه و انواع بد رفتاري جسمي و روحي نسبت به اسراي ايراني. 6- نقض پروتكل 1925 ژنو و كنوانسيون 1972 ژنو در مورد عدم استفاده از سلاح هاي شيميايي در جنگ. رژيم عراق نه تنها در جبهه هاي جنگ بارها اقدام به كاربرد سلاح شيميايي كرده است، بلكه از اين سلاح عليه مناطق مسكوني نيز استفاده نموده است. بكارگيري اين سلاح توسط رژيم عراق از سوي كميته بين المللي صليب سرخ، دبير كل سازمان ملل، شوراي امنيت، دبير كل كنفرانس اسلامي مورد تأييد و تقبيح قرار گرفته است. 7- نقض كنوانسيون حقوق درياها و قطعنامه ها و توافق نامه هاي مربوط به آزادي كشتيراني در آب هاي بين المللي بصورت حمله به كشتي ها تجاري و مين گذاري آبراههاي بين المللي در خليج فارس، بنحويكه به ادعاي خود اين رژيم تا صدها فروند كشتي تجاري در خليج فارس هدف آتش عراق قرار گرفته است. 8- نقض كنوانسيون كويت در مورد حفاظت محيط زيست خليج فارس به صورت حمله به چاه هاي نفتي دريايي كه منجر به نشت هزاران هزار بشكه نفتي از چاه هاي مزبور و آلودگي آب هاي خليج فارس و سواحل آن گرديد و حيوانات آبزي بسياري را نابود ساخت كه سرانجام با همت متخصصين ايراني پس از 230 روز مهار گرديد. 9- نقض كنوانسيون شيكاگو و پيمان بين المللي هوايي 1944 در مورد هواپيمايي آزاد بصورت حمله به هواپيمايي تجاري، دزدي هوايي، نسبت به خطوط هوايي جمهوري اسلامي ايران و تهديد خطوط هواپيمايي بين المللي در مورد عبور از آسمان ايران و حتي حمله به هواپيماي وزير خارجه الجزاير، بن يحيي، در تاريخ 12/2/61 كه در مرز هوايي بين تركيه و ايران رخ داد و منجر به شهادت وي و همراهانش گرديد. 10- نقض كنوانسيون لاهه و مقررات يونسكو در مورد حفظ آثار و اموال فرهنگي و احتراز از حمله به اين آثار در زمان جنگ، بصورت تخريب آثار باستاني جنوب ايران از جمله قلعه و موزه شوش، بقعه دانيال نبي، آثار باقيمانده از شهر آپادانا در شوش، قلعه سلاسل، موزه ي هفت تپه و پل باستاني شوشتر و حمله هوايي به مسجد جامع اصفهان كه از بناهاي مهم تاريخي در فرهنگ اسلامي محسوب مي شود. حمله عراق به اين مسجد مورد اعتراض مجامع بين المللي از جمله يونسكو گرديد. 11- نقض پروتكل 1970 ژنو و قطعنامه 407 آژانس بين المللي انرژي در مورد عدم حمله به نيروگاه هاي اتمي. رژيم عراق چندين باربه نيروگاه اتمي بوشهر حمله كرد، كه مورد اعتراض مجامع بين المللي نيز قرار گرفت.
ج) پايان جنگ پاسخ رسمي جمهورياسلامي ايران به قطعنامه 598 در تير ماه 1367 سلسله جلساتي در داخل كشور با هدف اتخاذ تصميم نهايي درباره جنگ تشكيل شد. در نشست مشترك رؤساي سه قوه، مجلس خبرگان و شوراي نگهبان شرايط سياسي نظامي كشور مورد بررسي قرار گرفت. امام راحل نيز در روز پنجشنبه و جمعه، 23 و 24 تيرماه مشورتهايي را بهصورت جداگانه انجام دادند. ولي نشست اصلي بر اساس دستور امام و با حضور تني چند از شخصيتهاي مهم كشور در روز شنبه 25 تير 1367، تشكيل شد. امام در پيامي به اين جلسه كه مرحوم حاجسيداحمدخميني قرائت كرد، ضمن بيان نظرات خود، تصميمگيري در مورد آينده جنگ را به جلسه واگذار كردند. چند روز پس از آن آقاي هاشمي در اين باره گفت: "طي دو سه روزه گذشته، جلسات متعددي با حضور سران كشور تشكيل شده و جمعبندي تمام اين جلسات به حضور امام رسيده است. طي بحثهايي كه صورت گرفت، مجموعه شرايط، جمهورياسلامي را به اين نتيجه رساند كه براي مصلحت انقلاب قطعنامه 598 پذيرفته شود. بدين ترتيب، در جلسهاي كه به رياست رئيسجمهور وقت، آيتاللهخامنهاي و با حضور مسئولان عاليرتبه كشور در 26 تير 1367 تشكيل شد، پايان جنگ با پذيرش قطعنامه 598 به تصويب رسيد و امام راحل بر آن صحه گذاشتند و پذيرفتند كه قبول قطعنامه به صلاح نظام و انقلاب است. درپي اين تصميم رئيسجمهور در نامهاي به دبيركل سازمانملل نوشتند: ايران تصميم گرفته است كه رسماً قطعنامه 598 شورايامنيت را به خاطر اهميتي كه براي حفظ جان انسانها، برقراري عدالت و صلح و امنيت منطقه و بينالمللي قائل است، بپذيرد. خاوير پرزدكوئيار، دبيركل سازمانملل نيز روز دوشنبه اعلام كرد، ايران قطعنامه 598 را رسماً و بدون قيد و شرط پذيرفته است. وي بلافاصله از رئيس شورايامنيت درخواست كرد تا اعضاي شورايامنيت را براي مشورت گرد هم آورد. وي همچنين، اظهار اميدواري كرد كه يك هفته تا ده روز ديگر آتشبس برقرار شود. |